این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهى به زندگی و آثار خولیو کورتاسار
ترجمه: انوشیروان گنجی پور
«من به موضوعی خیلی انسانی نیاز دارم: زندگی، عشق، رنج و برخوردهای شخصی.» این حرفی است که کورتاسار به دوستش آلَن سیکار می گوید که در سال ۱۹۷۹ برای مجله «درای» با او مصاحبه می کرد.
مشکل بتوان زندگی نامه ای از او ارائه داد، چون چنان که تمام دوستانش و در رأس آنها خود آلن سیکار بدان اشاره می کنند، همه چیز داخل کتاب هایش است و بهتر آن که به خود کتاب ها رجوع کنیم.
به کتاب شناسی اش بنگرید. جایی که بهترین کتاب ها، مقالات و مصاحبه ها درباره کورتاسار را به زبان فرانسه و اسپانیایی خواهید یافت. اما باز از زبان خود کورتاسار بشنویم: «آینده کتاب های من یا دیگران کوچکترین دلواپسی من است… نویسنده واقعی کسی است که وقتی می نویسد، کمان را تا ته می کشد و سپس آن را به میخ آویزان می کند تا برود با دوستانش چیزی بنوشد. تیر درست به سمت هوا است، به هدف اصابت خواهد کرد یا نه؟ تنها احمق ها می توانند ادعای تصحیح مسیر تیر را بکنند یا در حالی که از زاویه جاودانگی آن را می پایند، پشت سرش بدوند تا چند تا هل کوچولوی تکمیلی به آن بدهند…»(به نقل از کارین بِریو در کورتاسار افسونگر)
به راستی خولیو کورتاسار که بود؟ معمایی که پانزده سال پس از مرگ او در پاریس حتی به حل شدن نزدیک هم نشده و هنوز به تاباندن هاله ای از راز دور شخصیت و آثارش ادامه می دهد. کم نیستند کسانی که از سخن گفتن درباره نویسنده ای طفره می روند که عملاً هیچ کس دیگری چون او نسل آمریکای لاتینی دهه شصت را متمایز نمی کند. اکثراً ترجیح می دهند به کتاب هایش اعتماد کنند، جایی که او از طریق حلقه دوستان صمیمی ترش کاملاً کشف می شود.
با این حال نویسنده کتاب _ کیش (livre-culte) «لی لی بازی» به رغم تمام تلاش هایی که کرده تا به شفاف ترین نحو ممکن به نظر آید، امروزه مثل نتیجه سوء تفاهمی مزمن ظاهر می شود، مرگ او پایان یک دوران را رقم می زند. اسطوره کورتاسار که در آمریکای لاتین واقعیتی به شمار می آمد، هم زمان با خالقش در یک بعدازظهر خواب زده و سرد فوریه ۱۹۸۴ در غبار گم شد.
خولیو کورتاسار در سال ۱۹۱۴ در بروکسل به دنیا آمد، اونیه کارولیس همسر دومش می گوید: «روزنخستین بمباران شهر توسط نازی ها». پدرش که کنسول آرژانتین در بلژیک است، به سرعت خانواده اش را به سوئیس و سپس به بارسلونا می برد. نخستین خاطرات کودکی اش از آنجا است: «یک پارک پر از چیزهای رنگارنگ»، مطمئناً پارک گوئل ساخته، معمار کاتالانی آنتونی گائو.
پس از آن نوبت بازگشت به آرژانتین می رسد و اولین ضربه، غیبت پدر که «یک روز رفت سیگار بخرد و دیگر هرگز برنگشت.» صحنه در یکی از قصه هایش شرح داده شده است. از آن به بعد کورتاسار و پدرش تصمیم گرفتند هم دیگر را فراموش کنند. روزی پدر که او هم نامش خولیو بود، پسر را از امضا زیر نوشته هایش با نام او منع کرد. مدت ها بعد، در سال های ۴۰ کورتاسار پدر سعی کرد با پسر آشتی کند. ظاهراً ملاقات خیلی بد برگزار شد و نویسنده دیگر هیچ گاه حتی پیش نزدیک ترین بستگانش از پدر سخن نگفت. ولی از لابه لای بعضی نوشته هایش می توان سیمای پدری غایب را تشخیص داد که او دیگر هرگز نخواست نامش را ببرد.
از آن پس تعلیم و تربیت خانوادگی کورتاسار را مادر و به ویژه مادربزرگ یهودی تبار و هامبورگی اش که تأثیری قطعی بر جنبه های مختلف هویت او گذاشت، به عهده گرفتند. هویتی چندگانه، متناقض و به دور از سادگی و خامی که گاه به نظر می رسد او آرزو می کند از شرجاهای پرشماری که آن را اخذ کرده، خلاص شود. کورتاسار به خاطر محل تولدش و طرز تلفظ «ر» اش به زبان فرانسه اندکی بلژیکی بود و وقتی به اسپانیایی آرژانتینی سخن می گفت، به خاطر اشتیاقش به بوئنوس آیرس و چون آنجا نخستین منبع الهامش به خصوص در دو رمان اول چاپ نشده اش«Divertimento» و«El examen» بود، یک آرژانتینی و آمریکای لاتینی بود به خاطر تعهد سیاسی و احساسی اش نسبت به کوبا و نیکاراگوئه. به علاوه، به خاطر فرهنگ و ملیتش فرانسوی بود. تابعیت فرانسه در سال ۱۹۸۱ و در جریان عملی کاملاً نمادین توسط فرانسوا میتران، هم زمان با میلان کوندرا، به وی اهدا شده بود. دو آواره، یکی از جنوب و دیگری از شرق.
اگر بر این ملغمه تأثیری را که جنبه وهمی و خارق العاده ادبیات انگلوساکسون، از نوع ادگار آلن پو، بر او گذاشت اضافه کنیم، به پازلی می رسیم که شخصیتی را ترسیم می کند که می خواست یک تبعیدی باشد، ولی نبود و سعی می کرد خیلی بیشتر از آن که آرژانتینی، آمریکای لاتینی باشد و تازه سخن گوی آمال و آرزوهای ساکنین جنوب ریوگرانده.
خولیو کورتاسار، انگار برای ادا کردن دینش به خود یا همزادهایش، مبارزی بود بر ضد خود. همزاد پای ثابت کارهای او بود. انسان هایی ظاهراً عادی که بر اثر تقلیدگریِ ناخودآگاه به بت های جزایر سیکلاد بدل می شوند و ماهی های عجیب یا «من»های دیگر، عین حکایت های استادانش ادگار آلن پو و بیش از همه فرانتس کافکا، که چنان که پیر مرتان، رمان نویس بلژیکی و دوستش می گوید، سرمشق واقعی او بود. «کافکا در «محاکمه»، به همان خوبی که در «قصر» یا در «گروه محکومین»، ادبیاتی خلق کرده که بدون این که هجویه باشد، خودکامگی را درتمام اشکالش افشا می کند.»
کورتاسار همزادش را، انگار که پدری ناپدید شده در کار باشد، در تمام طول جغرافیای شخصی اش جست و جو کرد . شهری که کورتاسار طی سالیان برای اقامت برمی گزیند (او در سال ۱۹۵۱ به پاریس می آید و باقی عمرش را در آنجا سر می کند)، بر خلاف آنچه ممکن است به نظر بیاید، همانی نیست که اوراسیو اولیویرا، قهرمان «لی لی بازی»برای خود انتخاب می کند. کورتاسار اولیویرا نیست. «او آدمی بسیار منظم بود.» این را شائول یورکیویچ، نویسنده چندین مقاله درباره کورتاسار و یکی از نزدیک ترین دوستان نویسنده از ابتدای دهه شصت می گوید و ادامه می دهد: «خولیو کاملاً برخلاف قهرمانش بود. او گرگ بیابانی بود که از محافل رسمی ادبیات بوی تعفن به مشامش می رسید.» در آن دوره کورتاسار به عنوان مترجم در یونسکو کار می کرد و هم زمان «لی لی بازی» را می نوشت. «به جز تک و توک اشاره هایی، هیچ وقت با من درباره چیزی که داشت می نوشت حرف نمی زد.» «لی لی بازی» یکی از سوءتفاهم های اساسی ای است که بر آثار کورتاسار سایه افکنده است. کارولیس می گوید: «با این رمان خولیو می خواست کتاب – کیشی بنویسد که برای خواص در نظر گرفته شده بود.» کورتاسار از هم ذات پنداری گسترده جوانان آمریکای لاتینی با شخصیت هایش به ویژه سیبیل(Sibylle) بی نهایت شگفت زده شده بود. کارولیس اضافه می کند: «ولی او مجذوب این شده بود که به نوعی بت برای جوانان تبدیل شده.» چه بسیار خوانندگانی که در این زوج عجیب و غریب رمانتیک که در پاریس پرسه می زدند، خود را می یافتند.
سال ۱۹۶۳ چرخشی در«کار»ادبی کورتاسار بود (او همیشه از این اصطلاح بدش می آمد و خودش را بیشتر یک آماتور می دانست تا نویسنده ای حرفه ای). اما از طرفی این سال، زمان نخستین سفرش به کوبا به همراه همسر اولش آئورورا برناردز، مترجم و نویسنده، است که سال ۱۹۴۵ در آرژانتین با او آشنا شد و در پاریس دوباره به کورتاسار ملحق شد و در سال ۱۹۵۳ با او ازدواج کرد. به همراه او، کورتاسار چندین سفر قابل توجه به چهارگوشه جهان و از جمله هند انجام می دهد که در آنجا مهمان اکتاویو پازهستند. آئورورا برناردز آثار سارتر، دورل، کالوینو و… را ترجمه کرد و همو است که ماه های آخر عمر کورتاسار را در کنارش بود و چنان که کارین بریو می گوید: کورتاسار مطمئن از «مراقبت جانانه در کنار تختش»در کنار او جانی دوباره گرفته بود.
هاوانا نخستین کشف بزرگ او است. قطعاً به دلیل انقلاب و به دلیل زندگی حاره ای، شور و سر زندگی این شهر. بنابراین هاوانا چهارراهی بود بر سر راه بیشتر نویسندگان آمریکای لاتین. La casa de las Americas، موسسه فرهنگی ای که به وسیله هایده سانتامارا اداره می شد، مجموعه نویسندگانی را که آنها را «رونق» ادبیات آمریکای لاتین می خواندند، دور هم جمع کرده بود: گابریل گارسیا مارکز، کارلوس فوئنتس، ماریو بارگاس یوسا و عده ای دیگر. تا وقتی که در سال ۱۹۷۱، به هنگام هیاهو بر سر «قضیه، پادیلا» از آن بریدند. هربرتو پادیلا، خالق مجموعه شعری به نام «جرزنی» را مجبور کردند در اتحادیه نویسندگان و هنرمندان کوبا و در حضور عموم اظهار ندامت کند. کورتاسار به همراه ژان پل سارتر، سیمون دوبووار، اکتاویو پاز، ماریو بارگاس یوسا و عده ای دیگر نامه ای را امضا می کند که در آن با افشای روش هایی که به طرز غریبی یادآور روش های محاکمه های شوروی هستند، از دولت توضیح خواسته می شود.
کوبا نشانگر گسست بزرگی در قلب زندگی و آثار او است. کورتاسار نازک طبع، روشنفکر ناب و غریبه با هر گونه نظامی گری از آن پس خود را وقف انقلاب می کند. او شروع می کند به نوشتن قصه های سیاسی وهمی و هم چنین رمان «کتاب امانوئل». پایش به میتینگ و کنفرانس ها باز می شود و در آنها دوباره بر اتحادش با کوبا و ضرورت مبارزه بر ضد امپریالیسم تأکید می کند. کورتاسار حالا دیگر مبارز همه میدان های نبرد است. در پاریس، او پذیرای همه تبعیدیان آمریکای لاتینی است که در خانه اش را می زنند. آن وقت ها سال های سیاه کودتای نظامی در اروگوئه، سرنگونی سالوادور آلنده در شیلی و استبداد در کشور خود او، آرژانتین، بود. کورتاسار به سخن گوی مخالفان ژنرال پینوشه و ژنرال ویدلا بدل می شود. او در دادگاه روسل شرکت می کند و بیانیه ها را امضا می کند، اما رهبر سیاسی شدن را رد می کند. همه در این جنبه از شخصیت او اتفاق نظر دارند که تعهدش بیشتر اخلاقی بود تا سیاسی. یورکیویچ می گوید: «او همیشه می خواست تلفیق میان شعر و زندگی را محقق کند، بعد ها این تلفیق میان سه چیز رخ می داد: شعر، انقلاب و زندگی.»
جریان های انقلابی مدام او را به گونه ای مقاومت ناپذیر به سمت خود می کشیدند، اما تنها در آغازشان، هنگامی که هنوز بی غل و غش به نظر می رسیدند. این بار نیکاراگوئه جای کوبا را گرفت. کورتاسار جسم و روحش را وقف این انقلابی کرد که توسط دوست کشیش و شاعرش ارنستو کاردنال رهبری می شد. این بار او را کارول دونلوپ، یار آخر عمرش همراهی می کرد.
کورتاسار کارول، زن جوانی که نویسنده بود، را در جریان نمایشگاه کتابی در کانادا شناخته بود و به همراه او les autonautes de la cosmoroute را نوشت. او دو سال پیش از کورتاسار، در سال ۱۹۸۲ و درسن ۳۵ سالگی مرد. تصویر نهایی خولیو کورتاسار، تصویر نویسنده ای است که سعی کرد به معمای شخصیتی و همین طور به غیبت های بنیادین و اساسی اش معنایی واضح و روشن ببخشد، نویسنده ای که سعی می کرد دردآورترین چیزهایی را که برایش وجود داشتند پنهان کند، چیزهایی که در درون او غیر قابل فهم ترین ها بودند… یعنی همان دل مشغولی های اصلی ادبی اش که مرکب بودند از پژوهش هایی سودایی در خلال حکایت های تخیلی اش، درباره «من»وجودی او و هم زادش. در گورستان مونپارناس، جایی که شاعر پرویی سزار وایِخو نیز که زمانی سروده بود: «من روزی در پاریس وقت باران می میرم» در آن آرمیده، قبری از مرمر سپید هست، با دو نام: یکی اسم کارول دونلوپ (۱۹۸۲- ۱۹۴۶) و دیگری خولیو کورتاسار (۱۹۸۴-۱۹۱۴). بالاتر، مجسمه ای کار خولیو سیلوا، یکی از دوستان همیشگی، برپا است. مجسمه مجموعه ای از دایره های هم مرکز را نمایش می دهد. روی یکی از آنها چهره ای خندان، دو چشم و دهان، از آن بچه ای که هیچ گاه نخواست بزرگ شود و خود را بی آن که بخواهد، پرتاب شده در گرداب خروشان دنیایی بیش از حد واقعی می دید، دنیایی حتی غیر قابل درک تر از دنیای حکایت های وهمی اش. شاید تنها آنجاست که تلاش برای درک بخش ناچیزی از ابهام کورتاسار امکان پذیر است.