این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
گفتگو با کارلوس فوئنتس
جان کینگ
ترجمه عبد اللّه کوثری
کارلوس فوئنتس را در ایران با آئورا شناختیم، با ترجمه شایسته عبدالله کوثری (اوایل دهه شصت)، اقبال از این رمان در ایران زمینهای شد تا در سالهای بعد دیگر آثار او نیز به فارسی برگردانده شود. در طول این سالها فوئنتس خوانندگان بسیاری در ایران (همچون دیگر کشورهای جهان) داشته، یکی از ناکامان بزرگ جایزه نوبل که در هشتاد و سه سالگی در گذشت. در ادامه یکی از مهمترین گفتگوهای فوئنتس را با ترجمه عبدالله کوثری که سهم اصلی را در معرفی این نویسنده بزرگ به فارسی زبانان داشته می خوانیم.
***
من در نوامبر ۱۹۸۶ در کمبریج با کارلوس فوئنتس مصاحبه کردم. بحث ما دامنهای گسترده داشت، اما من بخصوص مشتاق دانستن عقیدهی فوئنتس دربارهی رابطه میان فرهنگهای امریکای شمالی و جنوبی بودم.
جان کینگ*: میتوانید دربارهی علاقهی پایدارتان به فرهنگ امریکای شمالی صحبت کنید؟ بین شمال و جنوب تا چه حد ارتباط وجود دارد؟
- فکر میکنم رابطهی متقابل میان ادبیات امریکای انگلیسی و امریکای ایبریائی امروز بسیار بیشتر از روزگار کودکی من است. من خود موردی خاص هستم، چون در ایالات متحد بزرگ شدهام. من نه تنها به جلوههای ادبیات امریکای شمالی، بلکه به طور کلی به مظاهر فرهنگ عامهی آن بسیار نزدیک بودم. مثلا از سینما و رادیو-آن روزها تلویزیون در کار نبود-و موسیقی جاز بسیار تأثیر پذیرفتهام. بعد، در سالهای جوانی، کشف کردم که این تأثیرات منحصر به من نبوده، اثر فوق العادهی سینما را میتوانیم در پوئیگ1، کابررا اینفانته و سالوادور الیسوندو۲در مکزیک ببینیم، یا تأثیر موسیقی جاز را بر کورتاسار. تا آنجا که میدانم نویسندهای که کمتر از دیگران از ایالات متحد تأثیر پذیرفت آلهخو کار پانتیه بود. در مورد بورخس تأثیر فرهنگ انگلیسی- امریکایی عظیم است، هرچند به معنایی بسیار محدود. بورخس همواره از عشق خود به چسترتن، کیپلینگ و استونسن سخن میگفت.
- این تأثیر مسیری یکطرفه داشت. هنوز هم تا اندازهای چنین است. حالا که ترجمهی اسمولت از دن کیشوت سروانتس را ویرایش کردهام، میدانم که دوستان هوشمندی در امریکای شمالی دارم که نمیتوانند دنکیشوت را بخوانند و آن را مطلقا پیش پا افتاده میدانند. به این میماند که من بگویم نمیتوانم چاوسر۳، شکسپیر و جانبونیان4را بخوانم و آنها برایم بیگانهاند.
- این نویسندگان برای من بیگانه نیستند و دن کیشوت هم نباید برای خوانندهی انگلیسی-امریکایی بیگانه باشد. این مانع وجود دارد. و تازه ما از متنی صحبت میکنیم که رمان پایه در اروپای جدید است، رمانی است با اخلاف نامآور، تریسترام شندی، دیدرو، بخش عمدهای از دیکنس، داستایوسکی و حتی جین اوستین-کاترین مورلند را در نظر بیاورید که رومانسهای گوتیک میخواند و درست مثل دنکیشوت کارهای عجیب و غریب میکند. او دنکیشوتی است که دامن پوشیده. من تعجب میکنم که این موانع چرا باید وجود داشته باشد. ما برای رسیدن به فرهنگ شما چنین موانعی بر سر راه نداریم.
حرف دنکیشوت پیش آمد. شما در مقالهی بلند سروانتس یا نقد خواندن5، گفتهاید که این رمان “نقد خواندن” را عرضه میکند، درحالیکه جویس “نقد نوشتن” را به ما میدهد. ممکن است در این مورد توضیحی بدهید؟
- فکر میکنم رمان اساسا نوعی[ژانری]*بدون نوع است، نمیتواند در نوعی گنجانده شود، چون چندان که تثبیت شد، متحجر میشود و دیگر نوع تغییرپذیر انواع یا دیالوگ انواع نخواهد بود. این از آن روست که رمان اساسا فساد حماسه است. رمان بیش از آن که از اسطوره یا تراژدی سرچشمه بگیرد، از حماسه زاییده میشود. اما در عین حال آنچه را که پیش از خودش وجود داشته به تمسخر میگیرد. و فکر میکنم دایرهای هست که از سروانتس تا جویس کشیده میشود، و در این دایره دنکیشوت و یولیسس حماسههای مسخرهاند، حماسههای تباه شدهاند، که از حماسه سرچشمه میگیرند اما والدین خود را انکار میکنند. خواه رومانسهای قهرمانی باشد یا کل حماسهی غرب، و در مورد جویس، از هومر تا ملکه ویکتوریا. بنابراین در سروانتس یک روش بازخوانی جهان وجود دارد و در جویس روش بازنویسی و کشف طومار نقشباختهی غرب. فکر میکنم سروانتس رمان مدرن را آغاز کرد و جویس، به گونهای، آن را به پایان رساند و بدین ترتیب این دو در جایی که دایره بسته میشود به هم میپیوندند، و اینجا همان نقد خواندن تکمعنایی، مدرسی و مشروع دنیا در مورد سروانتس و نقد نوشتن صرفا تکبعدی، پوزیتیویستی، ناتورالیستی و رئالیستی دنیا در مورد جویس است. این دو الف و یای تحول این نوع بدون نوع هستند. بسیار جالب است که امروز دنکیشوت را بخوانیم و دریابیم که چقدر مدرن است و چند نوع در درون آن عمل میکنند. دنکیشوت حماسه است، رمان پهلوانی است، رمان شبانی است، رمان بیزانسی است، داستان درون داستان است، قصهای پیکارسک است، بسیار چیزهاست و زبانهای بسیار طلب میکند. من با باختین موافقم که رمان مدرن را عرصهی کشاکش زبانها میداند، میدان نبرد انواع زبانها، یعنی دنیایی که در آن زندگی میکنیم. چندان زبان در این رمان با هم در کشاکشاند که من فکر میکنم نبوغ سروانتس است که رمان را بر شالودهی برخورد میان انواع زبانها بنیاد نهاد، و این شکلی بود که جویس به هنگام خواندن زبانهای کثیر دنیا آن را در اوج ادراک و آشوب به کار گرفت. یک جمله در برگیرندهی شمار کثیری زبان است که با هم تعارض دارند.
دربارهی ویلیام فاکنر چه میگوئید، نویسندهای که “تنها رماننویس شکست در کشوری که اساسا قلمرو خوشبینی و پیروزی است” توصیفش کردهاید؟
- به طور کلی، و نه تنها در ادبیات، تراژدی از دنیای جدید بیرون رانده شد. تراژدی در خوشبینی مسیحیت یا در جامعهی توانگر-لذتطلب صنعتی بعدی، جایی نداشت. همهچیز میبایست شادمانه میبود. در مفهوم مسیحی رستگاری و نجات بود و در مفهوم این جهانی، پیشرفت. و ما فراموش کردیم که تاریخ شادکامی را تضمین نمیکند و قرن بیستم بیدارمان کرد و به ما گفت که تاریخ شادکامی و پیشرفت را تضمین نمیکند و قرن بیستم بیدارمان کرد و به ما گفت که تاریخ شادکامی و پیشرفت را تضمین نمیکند. داستایوسکی این را دانسته بود، ویلیام بلیک این را دانسته بود و مارکی دساد نیز و کلایست6نیز. اما در قارهی امریکا که بنیان آن خوشبختی و آرمان ناکجاآباد است-ما کشف شدیم تا دنیا را خوشبخت کنیم-به دشواری میتوانیم مواعید ناکجاآباد را یکسو نهیم و با احتمال تراژدی سلالهی انسان روبرو شویم، و من براستی معتقدم که تنها نویسنده در نیمکرهی غربی که با این تراژدی احتمالی روبرو شد، ویلیام فاکنر است. از این لحاظ او بیشتر از بسیاری از اهالی امریکای لاتین به امریکای لاتین تعلق دارد. همیشه گفتهام که شاید امریکای لاتین از جنوب خط میسن-دیکسن7آغاز میشود، جنوب به یک معنی امریکای لاتینی است، همچنانکه فاکنر امریکای لاتینی است و اگر هیچ دلیل دیگری برای این گفته نداشته باشیم، زبان او کافی است. فاکنر برای انتقال دادن این نگرش تراژیک زبانی را به کار میگیرد که در میان ما سنتی دیرینه دارد و آن زبان باروک است. زمانی آلنتیت8به گونهای تحقیرآمیز فاکنر را یک دیکسی-گونگوریست9خواند. فکر میکنم تشبیه شدن به شاعری که در کنار جان دادن بزرگترین شاعر قرن هفدهم است، افتخاری است. اما، این پیوند وجود دارد. بورخس آنگاه که فاکنر را ترجمه میکند ناچار نیست به نثر فاکنر لطمهای بزند. این نثر به اسپانیایی حتی بهتر هم میشود، چون سرمشق و نمونهی آن در اینجاست و نامش لوئیس گونگور است. ما به زبانی نیاز داریم که تراژدی را منتقل کند، زبانی باروک، زبان عطش، زبانی که هدفش انباشتن خلأ است، زبان مردمی جویای حقیقت. فکر میکنم درک این نکته برای فهمیدن فاکنر ضروری است. برای آنکه نویسندهی شکست باشیم، کافی نیست که بگوئیم من اهل جنوب هستم، جنوب شکست خورد، این تنها منطقهای از ایالات متحد است که شکست خورده، حال آنکه بقیهی این کشور بنیانش بر پیروزی بوده، پیروزی و پیروزی، و هرگز از شکست عبرت نگرفته. یافتن زبان مناسب نیز ضروری است و شگفت اینکه زبان برگزیده بناچار زبان باروک میشود، که تا حد زیادی از زبان اسپانیائی مایه میگیرد. پس فکر میکنم فاکنر درسی اساسی دربارهی استفادهی امروزی از زبان باروک داشته و دارد، و این فقط درسی صوری نیست، درس تاریخی عمیقی است دربارهی اینکه چگونه با شکست روبرو شویم، امکان تراژدی در تاریخ را بپذیریم، و نیز درسی عمیق در ادبیات است یعنی کشف رمان از طریق رمان، کشف داستان با روایت کردن داستان و کشف شخصیتها از طریق اجازه دادن به آنها تا عمل کنند، و فکر میکنم این همه تأثیری ژرف بر ادبیات امریکای لاتین داشته. تردیدی نیست که بسیاری از رماننویسهای مدرنتر مانند گارسیا مارکز، ماریوبارگاس یوسا و خود من سخت تحت تأثیر فاکنر بودهایم.
دوسپاسوس هم؟
- برای من خواندن آثار دوسپاسوس در هیجده سالگی رویدادی باور نکردنی بود. احساس میکردم راههای بسیار برای ثبت و روایت زندگی یک شهر وجود دارد. اما آن روزها من در عین حال که خوانندهی دوسپاسوس بودم، فاکنر را هم میخواندم، بنابراین میدانستم که تفاوتی هست میان دوسپاسوس که زمان را ثبت میکند و فاکنر که زمان را میآفریند، و کوشیدم این هر دو را در نخستین رمانم آنجا که هوا پاک است وارد کنم.
میتوانیم این تلقی از زمان را بشکافیم؟ شما گفتهاید که در فاکنر همهچیز در زمان حال همیشگی است. حتی دورترین جزء هم حاضر است.
- من دارم از خود فاکنر نقلقول میکنم چیزی را که در Intruder in the dust گفته. یعنی اینکه امروز ده هزار سال پیش آغاز شده. منظورم این است که هیچ نویسندهی مدرنی با این قدرت چیزی را که خود میدانم به من نگفته، یعنی آنچه را که دربارهی زمان میدانم و آن این است که تمامی زمان اکنون است، ما در اکنون، که گذشته است، به یاد میآوریم و در اکنون، که آینده است، آرزو میکنیم. وقتی کوئنتین و شرایو نشستهاند و به یاد میآرند، زمانی است که ابسالوم، ابسالوم دارد اتفاق میافتد. این در دههی ۱۸۷۰ در جنوب اتفاق نمیافتد، در آن اتاق در هاروارد روی میدهد، اما در عین حال میتوانید بگوئید در جنوب و در دههی ۱۸۷۰ روی میدهد، چرا که این جایی است که اتاقی در هاروارد در آن قرار دارد. این اکنونسازی زمان در فاکنر ریشهایتر از همهی نویسندگان معاصر است، و مهمترین درس رمان مدرن به شمار میآید. فکر نمیکنم هیچچیز دیگری به اندازهی کشف این نکته که در رمان میتوانی بر زمان فرمان برانی بر من تأثیر گذاشته باشد. این شکوه و زیبایی و آزادی رمان نوشتن است که میتوانی زمان را بیافرینی به جای آن که تحت سلطهی زمان باشی.
چرا رمان به سبک جویس و فاکنر تا پیش از روزگار نسل شما در امریکای لاتین نوشته نشد؟
- به دلیلی ساده و در عین حال پیچیده که مربوط میشود به زمان و مکان. در امریکای لاتین احساس تداوم زمان-مکان پیوسته گسسته شده. این تداوم که از خاستگاههای تاریخ ما میآید و، مثلا، در اساطیر سرخپوستی ما هم حضور دارد و در دنیای رنسانس هم وجود دارد-زمان مدور، زمان همزمانی، زمان مارپیچ، به مفهومی که ویکو، که تأثیر زیادی بر جویس نهاد، در نظر داشت-در لحظهای که تصمیم گرفتیم به دنیای جدید پای بگذاریم از میان رفت. ما با آغاز استقلال وارد این دنیای جدید میشویم-میباید برگزینیم که زمان مدرن چه معنایی دارد، و زمان مدرن زمان قرن هیجدهم است، زمان عصر روشنگری، زمان تکبعدی پیشرونده که بار دیگر ما را به سرمنزل خوشبختی و پیشرفت و تکاملپذیری فطرت انسان و نهادهای انسانی میرساند. پس ما روی این زمان تکبعدی به راه میافتیم و این زمان ما را پاک فریفتهی خود میکند، و رمانهایی مینویسیم که آنها هم رمانهای تکبعدی هستند، رمانهایی در خور این زمان پیشرفت. اما این، انکار نیمی از هستی ماست، انکار گذشتهی ما، انکار بسیار چیزها که ما را به صورت جامعهای چند فرهنگی و چندنژادی در امریکای لاتین مشخص میکند. بعد، زمانی میرسد که این زمان تکبعدی پوزیتیویستی در اروپا در هم میشکند. ویلیام فاکنر نشانهای ازاینرویداد است، جویس نمایندهی برجستهی آن است و نیز مارسل پروست، ویرجینیا وولف و کافکا-همهی آنها از شکسته شدن زمان تکبعدی حرف میزنند. زمان بسیار چیزهاست: زمان مارپیج ویکو، زمان به تعویق افتاده، که در آن گذشته برای ویرجینیا و ولف حال است، زمانی نهانی که در سردابههای افسانهها و اسطورههای کهن، آلمانی و عبری، برای فرانتس کافکا یافت میشود، لحظهای است که در پروست زمان از میان میرود. و ناگهان این رماننویسان ما خود را در این زمان میبینند، زمانی که پیشتر از آن دیده بودندش. در همان زمان که رمان اروپایی این مفهوم زمان را کشف میکرد، شاعرانی چون گوروتیسا و اوکتاویو پازو نرودا و لوگونس نیز در همین کار بودند. بنابراین تأثیر توأمان رمان اروپایی و شاعران امریکای لاتین، رماننویسان این منطقه را واداشت که بگویند: این زمانی که جویس و پروست از آن حرف میزنند چیست؟ آیا زمان من است؟ آری، این زمان من است، چون این زمانی است که ما از سپیدهدم تاریخمان آن را زیستهایم و بعد در قرن نوزدهم فراموشش کردهایم. پس ما فقط زمان خودمان را در کنار انقلاب زمان اروپا که در رمان و شعر قرن بیستم تجلی یافت، دوباره کشف کردیم. این پدیدهی جالبی از یکپارچگی فرهنگی، و کشف متقابل در عرصهی فرهنگی است، در هیچ عرصهی دیگر ما اینچنین به غرب و اروپا نزدیک نبودهایم و این از برکت همین پدیدهی فرهنگی است.
شما این رمان مدرن را فرایند desyoizacion خواندهاید که میتوانیم آن را به “منزدایی” ترجمه کنیم.
- بله، آنچه بر رمان مدرن گذشته نوعی اعتراف بوده. از اوگستین قدیس تا مونتانی و روسو “من*” کانون نوشتهها بوده. آنچه اغلب رمانهای اروپایی قرن هیجدهم و نوزدهم را مناسبت و طول و تفصیل بخشیده همین “من” است. بعد، ناگهان این “من” اروپایی سیمایش را از دست میدهد و نام آن سیمای از دست رفته کافکاست. شیخ پراگ در دستگاه روغنکاری شدهی رمان مدرن ظاهر میشود و ما میترسیم. فکر میکنم ما با زوال اول شخص مفرد روبروئیم و با این پرسش اساسی که فرد را چگونه نجات بدهیم و او را اکنون در کجا بگذاریم. به همین دلیل است که من فکر میکنم ادبیات هیسپانیک نقش عظیمی بر عهده دارد. چون نووالیس10در نوشتههایش صفحهی شگفتانگیزی دارد که در آن از کشف اشخاص، در آن لحظه که تکوین یافتهاند اما هنوز نام و سیمایی ندارند، سخن میگوید. او آنها را پیکره (figure) مینامد. اگر ادبیاتی باشد که توانسته باشد از هیچ پیکره (figure) هایی بیافریند، آن ادبیات اسپانیایی است در سه نمونهی مثالی گرانقدرش، یعنی سلتینا۱۱، دنخوان و دنکیشوت. من علاقهی خاصی به این مطلب دارم و کوشیدهام که در زمین ما (Terra Nostra) آن را تجلی دهم، خاصه در قالب سه مرد جوان که پیوسته به ساحل میآیند و نامی ندارند و سیمایی ندارند و خاطرهای ندارند. چیزی نیست که آنان را فردیت ببخشد. این تأملی است در این مشکل، رمان مدرن تراژیک مشغلهی عمدهاش همین پاشیدگی شخصیت آدمی است. چیزی است که هر روز میبینیم، این مشکل ارتباطات جمعی است، بمب اتم است، ایدز است، میلیونها چیزی است که موقعیت فرد را که مخلوق گرانقدر تمدن غرب است به تباهی میکشد. رمان همواره جهشی پیشاپیش داشته و نگرانیاش را در مورد این مشکل اساسی آشکار کرده است.
شما در مکزیک، همزمان با انقلاب ادبیات مدرن در اروپا، انقلابی داشتید و ادبیاتی که نتیجهی آن انقلاب بود. ممکن است دربارهی اهمیت اینها صحبت کنید؟
- به عقیدهی من انقلاب مکزیک، صرفنظر از ناکامیابیهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعیاش، رویدادی بس مهم برای مکزیک و دو امریکا بود، چون فرصت بزرگ بود برای یک کشور امریکای لاتین که بعد از تجربهی استعمار و بعد از تجربهی استقلال، عزم جزم کند که پوستهی غربی شدن را بشکافد و راست در چهرهی خود بنگرد-در کثرت خود و در سنتهای خود. شاید چیزی که میبینیم چندان دلپذیر نباشد، اما همین است که هست، شاید صورتک هراسانگیزی باشد با زخمی خونچکان بر چهرهاش، این صورتک را پاره کنید، زیر آن زخمی خونچکان و صورتکی دیگر خواهید یافت، نمیدانم. اما این کشور به خودش مینگرد و این کشور انزوایش را در هم میشکند، همهی این سواران با شکوه انقلاب، زاپاتا و ویلا، نمایندهی جنگی هستند که در آن مکزیک خود را میشناسد، بسیاری از مکزیکیهای ساکن شمال به جنوب میروند و بسیاری دیگر از شرق به غرب. انقلاب، آشفتگی سازندهای پدید میآورد و هویت امروزی ما را به عرصه میکشاند، از جمله رمانها و رماننویسان را. بنابراین، رمانهای انقلاب مکزیک با ما از این واقعیت اساسی تاریخمان سخن میگوید. این انقلاب به مارتین لوئیس گوسمان امکان میدهد وقایعنامهای بنویسد که در غیر این صورت وجود نمیداشت، چون سیاستمداران جدی مکزیک در آن دوران، تا همین اواخر، هیچ نوشتهای از خودشان بر جای نگذاشتهاند. حالا سیاستمداران سخنگو شدهاند، حتی پرگو شدهاند، وراجی میکنند، غیبت میکنند و اعتراف میکنند. آن وقتها این جور نبودند. پس، تنها وقایعنامههایی که در دست است کارهایی است مانند عقاب و مار. و بعد به اثر غنی و شگفت آسوئلا میرسیم. او را اغلب نویسندهای با یک رمان، فلکزدهها، میشناسند، اما آثار او کموبیش سی سال از زندگی در مکزیک را در بر میگیرد، کمدی انسانی12 ماست. بعد، نوبت اوگوستین یانس است و او این عناصر مشخص انقلاب را متحول میکند، روشهای جدید ادبی را به کار میگیرد تا زمان انقلاب را تکهتکه کند و احساسی ژرفتر به ما میدهد. از این که انقلاب چگونه این کشور و حس زمان و مکان آن را از هم پاشید. و بعد به اوج انقلاب میرسیم، و آن خوان رولفو است که رمان انقلاب یا رمان دهقانی را به گونهی درختی عریان با میوههای زرین به ما عرضه میکند.
ممکن است دربارهی این تصویر توضیحی بدهید؟
- رولفو نویسندهای است با نثر بسیار موجز و بسیار دراماتیک، و احساس من این است که او درختی کاملا عریان و سیاننقش کرده که هیچ برگی بر آن نیست، اما ناگهان میبینی چیزی بر آن میدرخشد، نزدیک میشوی، سیبی زرین بر آن درخت عریان آویخته است، سیب را میچینی، میخوری و میمیری، شاید پس از آن که رویاهایی بسیار جالب دیدهای. به یاری این تجربههاست که ما میتوانیم در مکزیک رمان مدرن بنویسیم، و میتوانیم رمانی دربارهی شهر مکزیکی بنویسم، و این چیزی است که نسل من آغاز کرده و نسل جوانتر، یعنی نویسندگانی چون سائینز، زاپاتا و ماریا لوئیزاپوگا که همه نویسندگان شهری هستند، ادامه دادهاند. در هر فرهنگ باید فرایند پیوستهای برای جذب گذشته وجود داشته باشد، والاّ گذشته خود در آنجا حضور مییابد، خشک و بیفایده. پس خوشحالم که ما رمان انقلاب، رمان دهقانی و رمان به اصطلاح بومی داشتهایم و میتوانیم اکنون به مرحلهی دیگر داستاننویسی برویم.
از تأثیرات صحبت کردیم. به نظر شما تأثیر فاکنر بر رولفو تا چه حد اهمیت دارد؟
- رولفو یکسر سوگند میخورد که فاکنر را نخوانده و از ادبیات اسکاندیناوی، نویسندگانی مانند کنوتهامسون، تأثیر پذیرفته. من در عین حال فکر میکنم رمانی مثل پدروپارامو به بلندیهای بادگیر شباهت دارد، کل مسألهی عشق شدید (Pamour fon) و همسانگردی سکس و مرگ، هم در برونته هست و هم در رولفو. اما در سخن گفتن از تأثیرپذیری باید بسیار محتاط باشیم. وقتی رولفو و آرئولا در عرصهی ادبیات مکزیک ظاهر شدند-در اواخر دههی ۱۹۴۰- آلفونسو ریهس نکتهی بجایی را مطرح کرد. دیرزمانی بود که مکزیک دو نویسندهی برجستها مانند آن دو به خود ندیده بود، شاید هم هرگز ندیده بود. نویسندگان کاملا مدرن که چیزی کاملا نو برای ادبیات مکزیک به ارمغان آوردند. هرکس کارش این شد که بگردد و نکتههایی دقیق پیدا کند و رد تأثیرات را بگیرد. از ریهس پرسیدند. رولفو و آرئولا از چه کسانی تأثیر گرفتهاند، و او گفت از دو هزار سال ادبیات. پس میتوان به فاکنر، برونته و کنوت هامسون اشاره کرد. رولفو کتابخوان حریصی بود و یقین دارم که کاری میکرد که همهی ما میکنیم: پذیرا میشد، از صافی عبور میداد، آنچه را که بیشتر با نگرش خودش جور بود برمیگزید.
پیش از این دربارهی تأثیر فرهنگ عامه بر خودتان صحبت کردید. آیا جذب این سنتها برای رمان مدرن اهمیت دارد؟
- بله، امریکائیها این کار را خوب بلدند، اما امریکای لاتینیها هم دست کمی از آنها ندارند. نویسندههایی مثل کابررا اینفانته، پوئیگ و بارگاسیوسا. مثلا فکر میکنم بارگاسیوسا در عمهخولیا و نویسنده خوب از عهدهی این کار برآمده، یعنی در کشف فکاهه در ملودرام امریکای لاتینی. لوئیس رافائل سانچز را هم نباید فراموش کنیم، چون درست در نقطهی تقاطع یعنی پورتوریکو ایستاده. من از فرهنگ عامه نمیترسم، از رسانههای جمعی نمیترسم از سرگرمی نمیترسم. فکر میکنم اینها مایهی رونق ادبیات است، همیشه بوده. این مضامین پیوسته دستکاری شده و با این کار به سطحی دیگر رسیده و بیشتر ارزش نوعی پیدا کرده که در غیر این صورت پیدا نمیکرد و امیدوارم همین کار آنها را از ارزش صرفا سرگرمکننده، که همهچیز در آن از بین میرود، نجات داده باشد، صد سال دیگر هیچ کس ریتاهیورث را به یاد نمیآورد، مگر از طریق کتاب مانوئل پوئیگ. او توانسته از یک چیز پوک سرگرمکننده، یک صورت نوعی خلق کند.
ریتا هیورث یا، در مورد شما، ماریا فلیکس؟
- بله. ماریا فلیکس برای مکزیک خیلی معنی دارد. نخست، او زنی مستقل در کشوری است که سرنوشت زنان در آن در طول قرنها این بوده که یا راهبه باشند یا روسپی. او خودش را زنی مستقل معرفی کرد. زنی که مالک جسم خویش است. به نظر من این خیلی جاب بود. البته مسألهی الهه در مکزیک خیلی اهمیت دارد، حتی بیشتر از اروپا-در اروپا، وقتی از دوران باستان به قرون وسطی میروید احساس نیرومندی دربارهی عملکرد الهه در ادبیات وجود دارد. اگر میشله درست بگوید، جادوگری راهی میشود برای پاسداری از الهههای قدیم راهی برای دگرگون کردن ونوس، که چون دیگر او را در مرمر نمیبینی، دست کم در عروسک پارچهای آکنده از آرد بیابیاش. این ونوس امروز است و تبدیل میشود به شیئی خاص اجنه و سحر و جادو. در مکزیک، الهههای غریب، غیرانسانی و سربریدهای چون کواتلیکو (الههی زمین) دارید که بعد در قالب مالینچه13 انسانی میشود و بعد به صورت باکرهی گوادولوپ جنبهی آسمانی میگیرد و در خواهر خوانا اینس دلاکروز یا آدلیتا در انقلاب چهرهی انسانی میگیرد و یا به صورت زنان امروزی چون ماریا فلیکس یا دولورس دلریو درمیآید. همهی اینها چهرهی معاصر آن شخصیت مادر-باکره-روسپی هستند که از گذشتههای دور مکزیک میآید، این مادر آلودهدامن که گویی با مهربانی خود و با آلودگیهای خود در تمامی طول تاریخ مکزیک حضور دارد و ملازم است با “پدر” که مونتهسوما۱۴است یا کورتس یا رئیس جمهورهای مکزیک. پس ما با پیکرهها (figures) پدر و مادر سروکار داریم، البته برخی از مردم خود را در مادرانی چون ماریا فلیکس نمییابند و این مشکل داستان مکان مقدس15است: آیا این مادر من است؟
آیا زنده نگاهداشتن اسطورهها ضروری است؟
- بله، چرا باید خودمان را فقیر کنیم؟ اگر اسطورهای را که میشناسید و از آن پرورش مییابید. از دست بدهید، باید یقین داشته باشید که اسطورهی دیگری به شکل سیاسی یا تجاری بر شما تحمیل خواهد شد.
به مقایسه میان شمال و جنوب برگردیم. پیش از این گفتید که پل میان دو فرهنگ بیشتر یکسویه بوده. این وضع چه زمانی تغییر کرد؟
شایداز زمان آنچه به “شکوفایی” مشهور شد. در آن زمان که گرایش به ادبیات امریکای لاتین نخست در ایالات متحد و بعد در بریتانیا پدید آمد. بنابراین، این جریان حالا دیگر چندان هم یکسویه نیست.
چرا این اتفاق زودتر رخ نداد، خاصه در بریتانیا؟
- من مردم انگلیس را به بهره نداشتن از گشادهنظری و حس تمیز متهم نمیکنم. دست بالا اینکه بگویم بیاطلاع بودهاند. امروز وضع اطلاعات بهتر شده، در دانشگاهها، مطبوعات و ناشران. این واقعیت نیز هست که ما در ربع آخر قرن ادبیاتی روایی را پدید آوردیم که از آنچه تاکنون کردهایم به مراتب بهتر است، چیزی که میتواند مخاطبان جهانی را جلب کند، و من فکر نمیکنم که نویسندگان ما در قرن نوزدهم یا اوایل قرن بیستم توان این کار را داشتند. آنان بیش از حد محلی بودند، بیش از حد تنگنظر بودند، و ادبیات و سیاست را با هم به خطا میگرفتند. فکر میکردند میتوان سیاست خوب را با ادبیات بد بیان کرد، و حاصل کارشان ادبیات بد و سیاست بد بود که توجه هیچ کس را جلب نمیکرد. مسألهی غارتزدگی کشتزار موز در اکوادور به خودیخود برای شما جالب نیست. پس فکر میکنم ادبیات امریکای لاتین این درسها را خوب آموخت و جهشی بزرگ به جلو کرد، با این دریافت که این امکان گسترده را دارد که از موقعیت شهر و موقعیت هنر سخن بگوید. در واقع ترکیب این دو با هم آمیزهای نیرومند به وجود آورد. بعد، جریانی پیش آمد که میتوان آن را امریکای لاتینی کردن دنیا نامید. یعنی بسیاری از مسایل که ما فکر میکردیم خاص امریکای لاتین است، معلوم شد که مشکلاتی همگانی است، مشکلاتی چون خشونت، سرکوب، شکنجه، آمیختگی نژادی و بسیاری چیزهای دیگر. ناگهان در خیابانهای لندن، نیویورک و پاریس چیزهایی را میبینی که در ۱۹۳۰ فکر میکردی خاص مردم عقبافتاده و توسعهنیافته است. در مورد پدیدهی خشونت، این روند جهانی شدن یا امریکای لاتینی کردن جهان، چشمگیرتر است. در امریکای لاتین، امروز ما گرفتار وخیمترین بحرانهای اجتماعی و اقتصادی تاریخ خودمان هستیم. همهی ساختارهایی که ملازم با پیشرفت بودند، همهی الگوهای سیاسی و اقتصادی، شکاف برداشتهاند و فروافتادهاند و آنچه بر جا مانده نقد ادبی این الگوهاست. و این نقد نه فقط برای امریکای لاتین، که برای جهان معتبر است.
از فاکنر و دوسپاسوس سخن گفتیم. آیا هنوز هم ادبیات مدرن امریکا را با لذت میخوانید؟
- من همواره خوانندهی مشتاق و ستایشگر ادبیات ایالات متحد بودهام. فکر میکنم ادبیاتی فوق العاده اساسی برای ماست، و بیتردید امروز هم از خواندن آثار نویسندگانی چون ویلیام استایرون، فیلیپراث، مالمود، میلر و کاپوت لذت میبرم. این ادبیات براستی کهکشانی از اختران است. نویسندگان جوانتر نیز هستند، چون لوئیز ادریج، تام مکگوان و شماری دیگر.
آیا با خواندن ادبیان انگلیس هم به همین اندازه هیجانزده میشوید؟
- راستش نه. من Hawksmoor اثر اکروید را دوست دارم، اما این نوشتهها آنقدرها مرا جلب نمیکند، به اندازهی نوشتههای امریکایی جلب نمیکند.
چرا چنین است؟
- فکر میکنم که شاید در انگلستان این احساس وجود دارد که همهچیز گفته شده. ما این احساس را داریم که چیزهایی را برای بار اول میگوئیم. یا ناچاریم چیزهایی را بگوئیم، چون اگر نگوئیم، ناگفته میماند. نکتهی مهمتر این که وقتی یک جامعهی کاملا توسعهیافتهی شهری دارید، مثل بریتانیا یا فرانسه، حس میکنید که جامعه خود مراقب خویش هست، و علاقهای ندارید که زیاد دربارهاش بنویسید، چون اینها همه در اطلاعات، در اخبار یا تلویزیون ظاهر میشود. اما این برای ما روشن نمی کند که چرا کشوری چون ایالات متحد که انباشته از اطلاعات است، ادبیاتی پراهمیت دارد. این شاید احساس دنیای جدید باشد و این احساس که چیزهایی هستند که باید نام بگیرند. نمیدانم. اما بطور کلی ما انگیزهی نوشتن ضعف و نارسایی جوامع شهری است. اگر فلان چیز را نگوئید، ناگفته میماند. این انگیزهای بسیار نیرومند است. فکر میکنم این احساسی مشترک در همهی نویسندگان است، جدا از مواضع سیاسی.
آیا این نیازی پایدار است؟
- اگر این را در نظر داشته باشید که توسعهیافتهترین جوامع شهری در امریکای لاتین، اوروگوئه، شیلی و آرژانتین هستند و ببینید که به کجا رسیدهاند و به کجا میروند، آری، پایدار خواهد بود. پینوشه را در نظر بگیرید، شکنجه، ژنرالها، خونتاها. به کشورهایی فکر کنید که جوامع شهری ندارند، مانند نیکاراگوئه، السالوادور، هوندوراس. از آنها چه انتظاری داریدأراهی دراز در پیش است. خوشا به حال رماننویسان و بدا به حال مردم!
این موقعیتی است که بنا بر منطق تعهد را ضروری میکند. شما تعهد و انقلاب در ادبیات را چگونه تفسیر میکنید؟
- تفسیر من براساس تعهد سارتر یا رئالیسم سوسیالیستی نیست. من فکر میکنم زبان بخشی از یک جامعه است و پیش بردن زبان یک کارکرد اجتماعی بزرگ است. این کار را هم مالارمه میکند و هم رومن رولان، بنابراین من میان شاعری مطلقا ناب بودن و عملکرد سیاسی داشتن تضادی نمیبینم. برای من این تضادی نیست. مارکس همواره در این فکر بود که عدم توازنی عظیم میان تولید مادی و تولید فکری وجود دارد، و پاسخی برای این مسأله نداشت. او میدانست که آفرینش هنری و ادبی را نمیتوان با توجه به موقعیت اقتصاد یا مرحلهی توسعهی شرایط مادی تبین کرد. مارکس این را میدانست، مارکسیستهای درجه دو نمیدانند. در هر جامعهای، عملکردی که هماکنون مشخص کردم اهمیت دارد، اما در جوامعی چون جوامع ما که پیوسته در معرض تهدید سکوت یا تحقیر زبان از طریق میلیونها بمباران از درون و بیروناند، فکر میکنم عملکرد نویسنده صرفا عملکرد آدمی است که زبان را به کار میگیرد، زبان را میآفریند یا با زبان میآفریند. همین کافی است که به او عملکردی سیاسی و اجتماعی بدهد.
به دیالوگ میان شمال و جنوب برگردیم. دن The old Gringo شما یکسر به مرز میان شمال و جنوب، میان خویشتن و دیگری اشاره میکنید. چگونه میتوان این مرزها را از میان برداشت یا از آنها عبور کرد؟
- این یا از طریق فرهنگ عملی میشود یا از طریق جدال. متأسفم که از طریق جدال خواهد بود. آنچه در The old Gringo داریم دو تمدن بسیار متفاوت رودروی هم است. باید تفاوتها را بپذیریم و این را هم بپذیریم که این تفاوتها به شکل تفاوتهای سیاسی جلوهگر میشوند، دو نگرش به جهان، اهداف، روشها و مفاهیمی که در امریکای انگلیسی و امریکای ایبریایی با هم تفاوت دارند. ظاهرا فهمیدن این مسأله برای امریکائیها بسیار دشوار است، چون-با اشارهی دوباره به فاکنر و احساس پیروزی-آنها احساس میکنند حاملان حقیقت کلّی هستند و آنچه برای ایشان خوب است، باید برای بقیهی جهان هم خوب باشد. چرا آنها باید سرزمین برگزیدهی خداوند باشند؟ با همهی احترامی که برای آنها و ارزشهاشان، که بسیار ارجمند است، قائلم، باید بگویم چنین نیست. جدا از آنچه آنها پیشنهاد میکنند، ارزشهای دیگر و راههای دیگر برای عمل، و اهداف دیگر در زندگی وجود دارد. پس تا زمانی که آنها این نکته را دریابند ما همزیستی دشواری در نیمکرهی غربی خواهیم داشت. در واقع فکر میکنم یک راه برای حل این مشکل این است که بکوشیم هر چه بیشتر با آنها رابطه برقرار کنیم. این کاری دشوار است، چون ایالات متحد کشوری است بیخاطره. ما در امریکای لاتین تا بخواهید خاطره داریم. امریکا رسالهی جمعی را جانشین خاطره کرده و هر بیست و چهار ساعت پیتر جنینگز یا دانیل رادر بر صفحهی تلویزیون ظاهر میشود و به شما میگوید چه چیزی از آن روز را باید به یاد آورید، چیزی که بیست و چهار ساعت بعد باید فراموشش کنید تا جا برای اخبار روز بعد باشد. حافظه و ذهن ما چنین کاری نمیکنند و بنابراین طرف شدن با هریک از اینها کاری بس دشوار است، اما البته اهمیت بسیار دارد. من اطمینان دارم برخی از مکزیکیها دوست دارند بگویند، من کشتی هستم و از این لنگرگاه دور میشوم و به پولینز میروم چون دوست ندارم چسبیده به امریکائیها زندگی کنم. این را هم یقین دارم که بعضی از امریکائیها دربارهی مکزیک همین را خواهند گفت. خب، بیچاره مکزیک، اینقدر دور از خدا و اینقدر نزدیک به ایالات متحد. اما طفلک لهستانچی، اینقدر نزدیک به خدا و اینقدر نزدیک به اتحاد شوروی؟ ما بناچار با آنها سروکار خواهیم داشت، پس بهتر است آنها را بشناسیم و واداریمشان که ما را بهتر بشناسند. ایالات متحد کشوری دموکراتیک است و در آن میتوانی حرف بزنی و رابطه برقرار کنی و برخی افکار را دست کم به میان سرآمدان و روشنفکران آن کشور ببری. در حال حاضر، امروز که ما داریم گفتگو میکنیم، نوامبر ۱۹۸۶، فکر میکنم با وجود آدمهایی مثل الیوت آبرامز در وزارت امور خارجه و پت بوکانن در کاخ سفید، تظاهر به داشتن گفتگویی دوجانبه با دولت آمریکا ناممکن است. اما این آدمها جاودانه نیستند، ریگان جاودانه نیست.
فکر میکنید در قلمرو فرهنگ امروز درک بهتری از داستان امریکای لاتین وجود دارد؟
- فکر میکنم گرایشهای متفاوت بسیاری نسبت به داستان امریکای لاتین وجود دارد. آن توهم تخیلآمیز در بسیاری از بررسیهای انگلیسی و امریکایی دربارهی رمان امریکای لاتین از میان برخاسته و یک احساس مشترک بیش از پیش شکل میگیرد. در عین حال این احساس وجود دارد که ما با مشکلاتی بسیار مشابه درگیریم و نیز اینکه آنها نمیتوانند ما را ردهبندی کنند مگر با پذیرش این خطر که ما هم آنها را ردهبندی کنیم. روزبهروز این خطر بیشتر میشود که اگر آنها کلیشههایی را بر ما تحمیل کنند ما هم کلیشههای خودمان را بر آنها تحمیل خواهیم کرد و هر دو به دردسر خواهیم افتاد. به عبارت دیگر شیوهی نگرش ما به هم بیش از پیش جدی و محتاطانه میشود و از سبکسری فاصله میگیرد. شما[مردم ایالات متحد]دیگر نمیتوانید کارمن میراندا و پانچو ویلا را از طریق والاس ببری ستایش کنید و ما هم نمیتوانیم به کلیشههای خودمان بچسبیم. مثالی بزنم. اگر فیلمهای مکزیکی دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ را ببینید، همیشه دو گرنیگو در آنها حضور دارند. یکیشان کلیفوردکار خوانده میشود-آدمی که هیچ کس تاکنون چیزی از او نشنیده. در فیلمهای مکزیکی این آدم همیشه به صورت گرنیگویی سیگار لای دندان و با شلوار کوتاه و پیرهن و دوربین ظاهر میشود و پرتوپلا میگوید. دیگری آدمی است به نام چارلز رونر که در فیلمهای امیلیوفرناندس ظاهر میشد، با شلوار و چکمهی سواری و شلاق در دست، و همیشه کمین کرده بود تا به یک زن چشم و گوش بستهی سرخپوست تجاوز کند. خب، ما ناچاریم از این دو کلیشه فراتر برویم و فکر میکنم فراتر هم رفتهایم، چون بیش از پیش از ضروریات همزیستی در نیمکرهی غربی آگاه میشویم. (کلک،۳۵)
(*) جانکینگ (John King) از محققان برجستهی ادبیات امریکای لاتین است و آثار فراوان در این زمینه دارد. از جمله ویراستار کتابی است با نام Modern Latin Americon Fiction که مجموعه مقالاتی است دربارهی نویسندگان سرشناس امریکای لاتین. این کتاب در ۱۹۸۷ منتشر شده. گزیدهای از مقالات آن به ترجمهی همین قلم منتشر خواهد شد. ع. ک.
یادداشتها:
(1) – Manuel Puig ، از نویسندگان مشهور امریکای لاتین، اثر مشهورش Spider Woman .
(2) – Salvador Elizondo.
(3) – Chaucer.
(4) – John Bunyan (1688-1628) ، واعظ و نویسندهی انگلیسی.
(5) – Cervantes on the critique of reading ، مقالهی مفصلی از فوئنتس. این مقاله در کتاب خودم با دیگران آمده است. این کتاب با ترجمهی همین مترجم به وسیلهی انتشارات قطره منتشر خواهد شد.
(6) – Heinrich Von Kleist (1811-1777) ، نمایشنامهنویس، شاعر و رماننویس آلمانی، در جنگ اتریش-فرانسه شرکت کرد. در نوشتههای خود به هیندنبرگ حمله کرد. بعدها به فقر و فلاکت افتاد و دوست خود هانریت و وگل را بنا بر توافق با او کشت و سپس خودکشی کرد.
(7) – Mason-Dixon.
(8) – Allen Tate.
(9) – Dixi-Gongorist ، ترکیبی است از نام دیکسی که بر ایالات جنوبی امریکا (زادگاه فاکنر) اطلاق میشود و گونگوریست که مأخوذ است از نام لوئیس دگونکورا (۱۶۲۷-۱۵۶۱) شاعر بزرگ اسپانیایی.
(10) – Novalis نام اصلیاش Baron Friedrich Von Hardenberg (1801-1772) شاعر غنایی آلمان از پیشگامان رومانیسیم آلمان.
(11) – La Celestina ، نمادی است از پیرزنی حیلهگر و همهفنحریف که در عین حال پاانداز نیز هست.
(12) – Comedie humaine اثر مشهور بالزاک.
(13) – La Malinche ، شاهدخت سرخپوست که کورتس فاتح مکزیک او را به مترجمی خود برگزید.
(14) – Montezoma ، آخرین پادشاه امپراتوری آزتک.
(15) – The Holy Place ، یکی از رمانهای فوئنتس.
‘
1 Comment
ناشناس
آقای کوثری که مدام به زمین و زمان خرده میگیرد و میپندارد خدای ادبیات است (آرزو هم که البته بر جوانان عیب نیست نه همسنان ایشان)، آیا تلفظ صحیح نام ترومن کاپوتی را نمیداند که «کاپوت» نوشته است؟