Share This Article
بعد از دو هفته که داستانهای آدینه «مد و مه»، به شکلی مناسبتی انتخاب شده بودند، این هفته دوباره به روال سابق برگشتیم و کوشیدیم، به سراغ یک نویسنده برویم که این سالها کمتر نام و نشانی از او برجای مانده، هرچند که در زمان فعالیت او به عنوان داستاننویس نیز کمتر کسی از نام واقعی او اطلاع داشت، چرا که جعفر شریعتمداری با نام درویش داستانهای خود را امضا میکرد، قریب بیش از دو دهه به داستاننویسی پرداخت و از جایگاهی میانمایه در ادبیات داستانی ایران برخوردار شد و اگرچه برای کوتاه مدتی مورد توجه قرار گرفت، اما خیلی زود نام آثارش به فراموشی سپرده شد.
***
یک داستان:
مست
از جعفر شریعتمداری (درویش)
حبيب خوب ميخواند. ميگفتند وقتي شور را ششدانگ با حنجره نازكش ميخواند. همه و حتي بچههاي محله سراپا گوش ميشدند و گاهي زنها در وقتي كه او بصدايش غلت میداد و به اوج ميرساند اشك در چشمشان حلقه مزد، مات ميشدند تا يكبار ديگر از دهان او نغمه شور بشنوند، خدا ميدانست كه هوس اين دهان را طول ديگر هم داشتند يا نه؟
حبيب ايندفعه وقتي شوري گرفت و خواند: منم كه گوشه ميخانه، خانقاه منست – بلافاصله ساكت شد، چون باقي را نشد بخواند، يا فراموش كرده بود يا سينهاش ياراي ششندانگ نداشت، وسط كوچه ايستاد و اطرافش را نگاهي كرد. چند زن و مرد و گداي كوري سر راهش بودند. يك گاري و يك پيت خاكروبه پاي دودكش خانهاي ديه ميشد كه سگ سياه و سفيد مادهاي در زباله آن خودش را جابجا ميكرد، و از سركوچه يك چاروادار كه الاغش بزور بحش هر چه بارش كرده بودند ميكشيد، داشت پيدا ميشد، تازه حبيب متوجه شد كوچه را عوضي آمده.
حبيب علت اين حواس پرتي را حدس ميزد، از اينست كه اين روزها وقتي براي نماز صبح صدايش زدهاند برنخاسته، يا چند روز است از دكان جوراب بافي بيرونش كردهاند كه چرا با سوزنكار خوشگل دكان تعارف كرده است. حالا يكي از بيكاري، يا شايد از فكر آن دختري كه اصولا خودش مايل حبيب بوده، ولي بچههاي حسود موذي دكان آنها را بخودشان نگذاشتهاند نارحت شده، يا از دست دختر همسايه كه كارش آمدن لب پنجره و نگاه كردن حبيب است و اينكه موقع جابجا شدن پرو پاي سفيد چاقش را تا بالا نشان ميدهد، حبيب از اينها اينطور سربههوا و گيج شده كه كوچه را عوضي آمده بجاي ديدن يك در قهوهاي سير، از زواره در رفته و نشستن روي سكويي كه هميشه حبيب خستگي عصران را روي آن در كرده است، حالا در اين كوچه كثيف گرد و خاكي كه كم كم تاريك ميشود سرگردان مانده است.
آروارههاي حبيب درد گرفته بود. يادش آمد كه چند وقت پيش دندان درد گرفته، و امروز هم مثل اينكه باز همان مرض لعنتي پيدا شده، لثهها شروع بدرد كرده است. ديد كه علتش را دفعه اول حتي طبيب محله خودشان هم نفهميده، و حالا هم خود او نميفهمد. پشت سرش را نگاه كرد و بفكرش رسيد كه اين راه را برگردد. برگشت و همينكه به آخر كوچه رسيد، ايستاد ماتش زد. در اين حال صداي موذن بيخ گوشش زنگ ميزد: «عجلو بالصلوه» و مردم مثل خود او ديوانهوار بر اثر اين صدا بطرف در بزرگ پنجره داري ميدويدند كه صحن مسجد را با حوض آب لجن و متعفن و درخت توت بزرگش نشان ميداد.
حبيب كه همانطور مات زده ايستاده بقايای صداي موذن را با آن تجويد غلط گوش ميداد، متوجه شد كه در جايش ميلرزد ناراحت است، مثل اينكه ميخواهد اينطرف و آنطرف بيفتد. نگاهش را از جوي وسط كوچه كه يك خروس را گوشه آن سر بريده بودند و هنوز خونش لخته نشده بود، برداشت به آسمان كه كبود شده و مثل چشمهاي او سياهي ميرفت خيره شد. باز به كوچه كه كم كم خلوت شده بود، برگشت و نگاه كرد. آهسته ولي وحشتزده براه افتاد و از جلو مسجد كه گذشت مابقي راه را آسوده پيمود.
دهنه ميدانگاهي يك دكان كه شيشههاي زد و سرخ و سفيد در قفسه آن ريخته بود بنظرش آشنا آمد. بدون اينكه بخواهد بفهمد از اينجا كه در آمده كوچكه را سر پايين و عوضي رفته، يك لحظه بشيشه نزديك شد و چند دقيقه صورتش را به آن گذاشت. لب و دماغ پهن شدهاش را مشتريهاي توي دكان ميديدند، اين منظره فرصت خنده و كيف به آنها ميداد، كافهچي لزگي هم مشتري چند دقيقه قبل خود را شناخته بود، حبيب حرفي نشنيد، مدتي ايستاد، باز بشيشهها نگاه ميكرد. يك بطري سفيد كه ميان تودههاي كاغذ افتاده بود، نگاهش را مشغول كرد، چون يادش آمد كه شبيه اين شيشه را با مايع بيرنگ، ولي زننده و بدبويي كه در حلقش سرازير شده بود، چند لحظه قبل كافهچي لزگي جلوش گذاشته بود. اطراف حبيب از دود سيگار سياه بود. با وجود گرمي هوا درها را بسته بودند، شايد از اينكه كسي نبيند حبيب دراينجاست و اول دفعهاي است كه ميخواهد لب تر كند. همان استكان اولي را كه با دست لرزان و قلب ناراضي بهدهان ريخت هيچكس نديد و براي همين بود كه ابتدا چند استكان، بعد نيم بطر و آخر يك بطر آب سرد تلخ در دل او خالي شد و او با تمام آنها تكههاي نپخته گوشت را به اسم خوراكهاي جوربجور بلعيده بود.
حبيب تازه ملتفت اين احوال ميشد. همانطور كه دماغ و لب كج شدهاش روي صورتش راست ميشد، دست به آروارهاش گذاشت و براه افتاد. تازه هوس خواندن كرده بود كه از انتهاي كوچه تنگ، هيكل كوه البرز، مغرور و صعود كرده جلوش را گرفت و او را نگهداشت: آفتاب زردي فقط در قله كوه بود و سايه روشن ميداد. صحرا همينطور تا پايين دره و پاي سفارت روس رو به نشيب بود و رودخانه غرش كنان از پاي آن ميگذشت. دامنه كوه تاريك ميشد و كمي از نور بيحال آفتاب زردي به آن ميرسيد و ترسناكش ميكرد، سفارت روس مثل هميشه وحشي و ساكت و تلخ در تاريكي باقي ميماند.
– صداي پارس سگ وحشي و زننده بود. يكي از اين سگهاي دورگه پاتي در آهني بزرگ قد كشيده تلاش ميكرد و زوزه ميكشيد و يكي از آنها هم پاي پله رفته و از دور چشم بچشم حبيب دوخته بود. پارس سگ نميگذاشت؛ وگرنه از اطاق آهسته صداي نازك زنك داري بلند بود كه ميخواند: «موي ديا ديا ساميخ چستينيخ پروايل – كاگدا نه و شوتكو زايموگ» و تا صدا ميرفت اوج پيدا كند، پارس سگ خفهاش ميكرد…
– آخرين دفعه يكي از اين عصرهاي بلند تابستان يك زن روسي از سر جاده بطرف باغ سفارت ميرفت، پاها را توي هم ميدواند. دامن سربي رنگي كه از كمرش تا زانو آويزان بود. چرخ بر ميداشت و طراز ميشد، و يكجفت كفش پاشنه كوتاه كه بالاي آن دو ساق سفيد راست تعبيه شده بود، بمارش «رودينا» روي شنها ميخورد و لغزش داشت و همراه آن يك زمزمه خفيف معني داري بگوش ميخورد كه از نزديكتر اينطور ميخواند: «موي دياديا ساميخ» حبيب اين صدا و آهنگ را خوب ميشناخت. اما وقتي اين زن از كنار حبيب گذشته بود صدا قطع شد.
فقط يك بوي تند خاصي پاي دامنه البرز باقي ماند. منظره يكجفت چشم آبي هم در افق ديده ميشد.
– حبيب براه افتاد و همينطور كه در قله البرز فقط به اين چشمها نگران بود ميرفت و با خودش شعري را كه بارها تقليد كرده بود آهسته ميخواند: «موي دياديا» ولي بهعادت همیشه زود هوس يك دو بيتي محلي كرد. تا ديد صدايش گرفته ساكت شد، نگاهي بخود كرد، فكري بنظرش رسيد و فهميد اين فكر و خيالها نه از بينمازي است و نه از بيكاري و حتي نه از خيال و خاطره آن زن روسي يا از دست دختر همسایه كه هميشه دامنش را لب پنجره پهن كرده است، بلكه از آن آبهاي لعنتي سفيدي است كه در شكمش داغ و پرد شده و حالا شروعه بجوش و طغيان كرده، موج اين آبهاي شور و تلخ و تند است كه جلو حنجره نازك حبيب را گرفته و خفهاش كرده است.
– او كه چند سال پيش وقتي يك روز جمعه با بچههاي چشم و گوش باز محله به باغ بهجت آباد رفته و يكي دو دهن مثنوي خوانده بود، چند تا از رفقا كه آخر يكيشان از مشروب تركيد اصرار داشتند كه ته استكاني سر بكشد و او نخواسته بود كه هيچ، حتي روي بيات ترك اين را خوانده بود كه ما را زعشق وحدت نصيبي دادهاند، و شما را از اين شراب دردي تلخ. اما حالا خودش ميديد كه چطور سر بخم خانه زده؟ و چطور خوانده منم كه گوشه ميخانه.
حبيب سر بالايي محله را گذشت و داخل كوچه خودشان شد كه ديگر تاريك شده بود. اول همان سكوهاي از بند در رفته جلو خانه بچشمش خورد كه چند تا بچه زرد و مردني پاي آن خاك ميخوردند و مادرهايشان با سينه از پيرهن د آمده و رانهاي خشك سوخته كه اززير دامن پيدا بود، پاي ديوار چمباتمه زده بودند. گرچه چون زن بودند حبيب هوس ايستادن كرده بود، اما زود رد شد داخل هشتي خانه شد. در زد و مریم را كه براي باز كردن آمده بود خيره نگاه كرد و گرفت. حس تند خاصي پيدا كرد خوشش آمد كه گردن خواهرش را چنگ بزند. اما بازوهايش را لمس كرد و آهسته او را بخودش فشرد، یكدفعه مادرش را مبهوت و مات در چارچوبه در اطاق ديد. چشمهاي دريده مادرش در حدقه ميگشت و مثل اينكه چيزي فهمیده بود لب بهدندان از پلهها پايين دويد. جلو حبيب ايستاد. موهاي جو گندمیش مثل مزرعهاي بنظر حبيب آمد كه وقت دروش رسيده و به اين واسطه او خواست چنگ زند و آنها را بكند، اين موها چقدر شبيه موي سر و صورت پدرش بود كه مثل يك خرمن پنبه رسيده، انبوه و مستعد بود.
حبيب ديگر خودش را نميشناخت. نميفهميد چطور مات زده است، بي اختيار نگاهش را كه هميشه محتاط و شرم زده بهحياط همسايه ميرفت و زود برميگشت به پنجره آن دوخته بود. چشمهاي زن روسي همانطور فراري و وحشي بنظرش آمد، اما خيلي زود متوجه شد، اين چشمهاي درشت حالت داري بود، رنگ آبي آسمان نداشت، قهوهاي و كمي پررنگتر بود. و چون اين را فهمید نگاهش آهسته از اين چشمها برداشته شد. چوبهء پايين پنجره را نگاه كرد، چون يكجفت ساق سفيد چاق تا انتها جلو چراغ طراز شده بود. تا تفاوتي در طرز قرار گرفتن اين ساقها پيدا نشد چشمهاي حبيب تكان نخورد كم كم متوجه شد كه يك دامن چيت گلدار روي گوشت لخت مواجي را گرفته است. حبيب چون نتوانست بفهمد بخلاف همشه وجود دو نامحرم ديگر، باعث پوشاندن اين ساقها شده، تلخ و ساكت رو گرداند. به ایوان نگاه كرد خواهرش رفته بود كه از همان دور به حبيب نگاه كند و مثل يك گربه لوس تازه تحريك شده در گوشه ايوان قد كشيده و خيره به برادرش نگاه ميكرد.
حبيب ديد مثل اينكه از اين نگاهها نارحت شده. چون خواست غير از خودش كسي را نبيند با يك خيز پلهها را گرفت و بالا رفت و رختهايش را در نور لامپاي دود زده شكسته بجا رختي آويخت. تنگ آب مرد را همانطور كه عرق داشت، نصفش را سر كشيد و باقي را روي سر و وسط يقهاش ريخت، و تازه مثل اينكه از خواب پريده سرد شد. درينوقت صداي پدرش را شنيد كه سوره نماز را ميخواند. حبيب يادش آمد كه چند دقيقه پي خود او هم در كوچه خوانده بود: منم كه گوشه ميخانه خانقاه منست.
تازه صبح شده بود و صداي خروسها در گوش حبيب زنگ ميزد. از گلدسته آوايآشفته و حزين موذن شنيده ميشد كه الله اكبر ميگفت و ديگر هم صداي آرام و موثر پيرمردي كه در قنوت قرآن ميخواند و هنوز پيش از آفتاب بود كه مادر حبيب براي نماز بيدارش ميكرد تا آفتاب نزده پنهان از پدرش دهانش را آب بكشد.
یک نویسنده:
درویش (جعفر شریعتمداری)
حمید رضا امیدی سرور
با وجود آنكه ادبيات داستاني در اين ديار قدمت چنداني ندارد، اما نويسندگان مهجور مانده یا فراموش شده بسيارند. نويسندگاني كه گاه شايسته اين فراموششدگي نبودهاند، اما تيراژ اندك آثار آنها، عدم تجديد چاپشان، عدم تداوم در کار و یا نهايتاً بيتوجهي و كمكاري در زمينه بررسي ادبيات داستاني عامل مهمي در اين زمینه بوده است. غافل از اينكه تولیدات ادبيات داستاني فارغ از سطح و كيفيت هنري، آن به عنوان گوشهاي از فرهنگ مكتوب هر دياري نه تنها شايسته بررسي و شناخت است، بلكه بايد آنها حفظ و نگهداري نيز كرد.
به هر حال يكي از خيل اين نويسندگان مهجور و فراموش شده جعفر شريعتمداري است نويسندهاي كه كتابهاي خود را با نام درويش منتشر ميكرد و يكي از داستانهايش نيز با عنوان «امام» در سينماي ايران مورد اقتباس قرار گرفته است و دستمایه ساخت «قیامت عشق» به کارگردانی هوشنگ حسامی و با بازی عزت الله انتظامی بوده، این فیلم در سال 1352 به نماش عمومی درآمد کار متفاوت با جریان رایج سینمای آن روزگار بود، اما توجه چندانی به آن نشد، نه در میان مخاطبان و نه منتقدان قرار نگرفت.
جعفر شريعتمداري(درويش) در سال 1302 در سبزوار به دنيا آمده از جواني شروع به نويسندگي كرده است. 22 سال داشت كه نخستين كتاب و با نام كعبه در سال 1324 منتشر شد. پس از آن نيز به طور متداوم در طول دهه 20 و 30 ديگر كتابهايش را به چاپ سپرد.
سفارت عظمي(1325)، مكتب(1327)، كتاب(1329)، باغ(1333)، لوحه(1333)، جاودانگي(1337) از جمله آثار او هستند. آخرين اثر منتشر شده از او مجموعه داستان هفتخوان است كه به سال 1347 انتشار يافته است. او داستانهایی نیز در نشریات مختلف منتشر کرده، از جمله داستان کوتاه «امام» در کتاب هفته که از معروف ترین و بهترین آثار اوست.
در مورد زندگي شريعتمداري اطلاع چنداني در دست نيست همچنان كه اين خلاء و مشكل در مورد بسياري از نويسندگان ايراني به شكل فاحشي ديده ميشود (از او عکسی هم نیافتیم). بنابراين تنها ميتوان برپايه پارهاي از آثار به جاي مانده و در دسترس او نگاهي به چند و چون فعاليت ادبي، روحيات و طرز فكر او داشت.
درويش در كار نويسندگي بيش از همه از دو نويسنده تأثير پذيرفته است؛ علي دشتي و صادق هدايت. تأثيرپذيرياش از دشتي را بيشتر در چگونگي نثر او ميتوان مشاهده كرد و تأثیرپذیری از صادق هدایت را در مضمون و البته فضا. در درونمايه برخي از آثار نخستين او كه سعي در انعكاس مايههاي عرفان ايراني در لابلاي داستانهايش داشت نيز اين تأثيرپذيري تا اندازهاي به چشم ميآيد.
نثر او برخوردار از استعارات و تشبيهات فراوان بود، اما از آنجا كه در قالبي نو عرضه نميشد، طراوت چنداني نداشت و گاه توضيحي به نظر ميرسيد. چوگويي نويسنده براي افزايش وزن ادبي آثارش به سبك نويسندگاني چون دشتي و حتي محمد حجازي به نثر خود باري تحميلي و اغراق شده داده و با تشبيهات و استعارههايي كهنه آميخته است.
تأثيرپذيري از هدايت بيشتر در سالهاي آخر نويسندگي او از شكلي پررنگتر برخوردار شد، همچون نگاه بدبينانه هدايت و نمايش پوچي و اضطراب حاكم بر زندگي كه گاه از پرداختي سوررئاليستي نيز برخوردار بود، از جمله اين تأثيرپذيريهاست همچنين جهانبيني خيامي و تأثير غرايز آدمي بر روان او به سبك و سياق فرويدي نيز از ديگر مواردي است كه در اين زمينه ميتوان در آثار درويش رديابي كرد، اما گرايش به عرفان را بايد مهمترين وجه آثار درويش به حساب آورد، عرفانی که نسبت به زندگي انزجار ميآفريند و اغلب از منطق و علت قابل قبولي هم برخوردار نيست و خواننده را از اين همه زشتي، جراحت و پوچي دلهرهزايي كه برخي داستانهاي او را در برگرفته است به تعجب وا ميدارد.
عمدهترين مشكل آثار درويش عدم اعتدال آنهاست. نويسنده اغلب، آنچه را كه مورد نظر دارد و داستان را زمينهاي براي نمايش آن قرار داده به شيوهاي نامتعادل و افراطي مطرح و به آن ميپردازد. اين عدم اعتدال هم در محتوا و هم در فرم آثار او ديده ميشود و باعث از دست رفتن يكدستي و انسجام اغلب داستانهاي او شده است.
براي نمونه در نمايش پوچي، نوميدي و اضطراب حاكم بر زندگي آن قدر افراط ميكند كه بدبينترين نويسندگان ايراني نيز پيش او نويسندهاي خوشبين به حساب ميآيند. اين ويژگي ناشي از تأثيرگذاري عميق هدايت بر پارهاي نويسندگان پس از او بود كه از سبك و نوع جهانبيني آثار او تأثير گرفته و بدور از آگاهي و ظرافت پشت آثار او موفقيت را در خلق آثاري اين چنين تصور ميكردند و اغلب نيز آثاري اغراق شده و كممايه را ارائه ميكردند.
(بخشی کوتاه از یک تک نگاری درباره جعفر شریعتمداری)