Share This Article
برای انتخاب چهاردهمین داستان آدینهی «مد و مه» به سراغ بهرام صادقی رفتیم، این نویسنده بی همتا در ادبیات داستانی معاصر که با کارنامهای به لحاظ کمی، کوچک اما به لحاظ کیفی بزرگ، جایگاهی منحصر به فرد در ادبیات داستانی این دیار دارد و با وجود گذشت قریب به نیم قرن از زمان نوشته شدن داستانهایش، هنوز اغلب آنها تر و تازه و تاثیرگذارند. بهرام صادقی بیاغماض استعدادی شگرف بود که روزگار و مناسبات حاکم بر آن، دست به دست هم دادند تا جوانمرگ شود. نویسندهای که شاخکهایی بسیار برای درک ذات زندگی و کناز زدن حجاب ظاهری آن داشت.
«خواب خون» یکی از جذابترین داستانهای اوست، با فضایی غریب که به شدت خواننده را با خود درگیر میکند. این داستان برای اولینبار در «جنگ اصفهان» به سال 1344 منتشر شد و بعد از آن در کتاب «سنگر و قمقمههای خالی» به همت ابوالحسن نجفی و انتشارات زمان، منتشر شد؛ کتابی که فرصتی را فراهم آورد تا تعدادی از شاهکارهای ادبیات داستانی ایران را که در مجلات و جنگهای مختلف پرا کنده بود، یکجا در اختیار داشته باشیم.
پس از یک دوره کم توجهی به آثار بهرام صادقی خوشبختانه در دههی اخیر این داستانها دوباره با استقبال علاقمندان ادبیات داستانی روبرو شده و هرچه زمان میگذرد بیش از پیش قدر و ارزش آنها روشن میشود.
در انتهای این متن و در قسمت «یک نویسنده» بهتر دیدیم بخشهایی از نوشته غلامحسین ساعدی با عنوان «هنر داستاننویسی بهرام صادقی» نقل کنیم که از جمله بهترین تحلیلهاییست که درباره داستاننویسی بهرام صادقی نوشته شده.
***
یک داستان:
خواب خون
بهرام صادقی
و اين را هم ناگفنه نگذارم كه ژ… عقيده داشت كه عاقبت كوتاهترين داستان دنيا را او خواهد نوشت. اگرچه اكنون درست به ياد نمي آورم كه واقعاً مقصود خودش را چگونه بيان كرده بود و چه واژه هائي به كار برده بود، اما به صراحت بايد بگويم كه او در اين خيال بود كه كوتاهترين داستان دنيا را بنويسد.
احمقانه است؟ من صورت ژ را براي يك لحظه از پشت شيشه پنجره اتاقش كه در طبقه سوم عمارت نوسازي قرار داشت ديدم، با چشمهاي ملتهبي كه حتي اندكي به من خيره شد و دماغ و لبهايش كه روي شيشه پهن و قرمز شد و پس از آن در تاريكي بيجان دم غروب طرح صورت و هيكل او از پشت پنجره مثل رؤيائي دور و محو شد.
شايد اينطور باشد و من خودم كه هستم؟ من هميشه شام و ناهارم را در اتاق محقر و دانشجوئي ام مي خورم و هر چند كه رستوران هاي ارزان قيمت روبروي دانشگاه غذاهاي گرم و سرد مناسب دارد اما من ترجيح مي دهم كه مدتها دم دكان نانوائي كوچه مان بايستم و به زنها و بچه ها نگاه كنم و به حركات چست و چالاك شاطر و پادو و ترازو خيره شوم. اما مي دانيد؟ بيش از همه حالت آن مرد درازقد و لاغري توجهم را جلب مي كند كه هميشه ساكت و خاموش گوشه اي كز كرده است، يا در تاريكي ها كنار تنور و يا پشت جوالهاي آرد و گندم و يا در دالان بي سرو تهي كه در انتهاي دكان دهان باز كرده است و معلوم نيست از كجا سردرمي آورد ـ مثل زخمي وسيع و بي خون است ـ و آن مرد درازقد گاهي بر آن مي نشيند، اما اغلب دور و بر تنور مي پلكد و اداي كسي را در مي آورد كه مي خواهد گرم بشود…
اما هميشه هم اينطور نيست كه او را ببينم، زيرا ناگهان غيبش ميزند و يا جلو چشم ما با دو سه نفر ناشناس حرف مي زند و بعد از نانوائي بيرون مي آيد و تا ته كوچه مي رود و از آنجا به كوچه دست چپي مي پيچد و اين براي من از همه شگفت انگيزتر است كه در روزهائي كه به علت كنجكاوي شديد و وسوسه اي نامفهوم درس و ناهار و همه چيزم را رها كرده ام و منتظر او در گوشه اي ايستاده ام، ديده ام كه از كوچه دست راستي سردرآورده است و عجيب اين است كه اين هردو كوچه بن بست اند. بله، واقعاً بن بست اند.
تا اينكه يك روز، و هنوز ژ را نديده بودم، ترازودار مرا تقريباً غافلگير كرد. روبروي او ايستاده بودم. “شما تنهائيد؟ خيلي جوان هستيد…” (پشت سر من پيرزني مي كوشيد خودش را به جلو برساند.) و يا اينكه: “شما جوانيد؟ خيلي تنها هستيد …” ترازودار گفت: “به نوبت است خانم… اين آقا زودتر از شما آمده اند.” من گفتم كه عيبي ندارد و عجله اي ندارم و پيرزن گويا تشكر كرد. حالا ديگر مي توانستم به پيشخوان تكيه بدهم و با ترازوي زردرنگ بزرگ كه آهسته بالا و پائين مي رفت بازي كنم. “شما درس مي خوانيد؟ درست است؟” چون نمي دانستم درست است يا نيست ساكت ماندم. “من هم تا شش رياضي خوانده ام.” من بهت زده به ترازودار نگاه كردم، تقريباً بطور غريزي حدس زده بودم كه او انتظار چنين عكس العملي را دارد. اما او همچنان منتظر بود. “انگليسي هم بلديد؟” ـ “نه، نه، فرصت نداشتم درست ياد بگيرم، اگر كار نمي كردم …” من از روي رضايت آه كشيدم. “خيلي خوب، همين است، و الا تا بحال استخدام شده بوديد.” و آنوقت ناگهان دكان خيلي شلوغ شد و من ديگر تنوانستم با ترازو بازي كنم و ترازودار گفت كه اسمش محمود است و من گفتم متشكرم و همانطوريكه يك دسته بزرگ نان ميان من و او حائل مي شد با انگشتش به ته دكان اشاره كرد و در ميان همهمه مردم گويا گفت كه مي توانم بروم و از نزديك او را به خوبي ببينم.
من بي صرافتي نيمي از نانم را خورده بودم و وقتي درست به قيافه او دقيق شدم ديدم كه چشمهايش مثل شيشه شفاف است و هردم به نقطه اي خيره مي شود و قدش هم آنقدرها كه گمان مي كردم بلند نيست. روي يك بسته كتاب نشسته بود، كيف پولش را باز كرده بود، اسكناسهايش را با دقت مي شمرد، تا مي كرد، در آن مي گذاشت و باز بيرون مي آورد. لبخندش را نشناختم و ناگهان خميرگير دستش را در كيسه آرد فرو برد و بيرون آورد و مثل ديوانه اي به طرف من آمد. من عطسه كردم و طعم خمير در دهانم بود و سرفه امانم نمي داد و موهايم سفيد شده بود. ترازودار فرياد زد: “چه كار كردي؟” من نانم را مچاله كردم و به صورت خميرگير زدم و از دكان بيرون دويدم. پايم به بسته كتابها خورد و مرد بلندقد به زمين در غلتيد و پولهايش درفضا مي چرخيد. بچه ها به دنبالم افتاده بودند…
پس از آن بار ديگر هم ژ را ديدم. اما چرا نپرسيدم؟ من بايد بدانم، بايد بدانم، من بايد از ترازودار بپرسم كه چرا آن مرد بلندقد مرموز را به خود راه داده است. آه، بايد بدانم؟ چرا؟ خيلي خوب، خانه من هم در آن كوچه بود، در انتهاي كوچه بود و براي اينكه راه كمتري بروم و زودتر برسم ناچار بودم كه از مقابل خانه ژ بگذرم. شب و زمستان … و اجبار من در اين بود كه ميل داشتم خودم را زودتر از شر سرمائي كه مثل شلاق مرطوب بر سر و صورتم مي خورد و باران و برفي كه به هم آميخته بود و مه مزاحمي كه برايم تنگي نفس به ارمغان مي آورد نجات بدهم. در اتاق كوچك و مرطوب و سردم كه در طبقه اول يك خانه قديمي قرارداشت اگرچه هيچ مادر يا زن يا گربه و يا تختخواب فنرداري انتظارم را نمي كشيد اما دست كم مي توانستم بخاري آلادينم را روشن كنم و آنرا مثل بچه اي در دامن بگيرم تا گرم شوم.
و در آن لحظه گذرا بود كه ژ را باز ديدم، و هنوز مطمئن نيستم كه حقيقتاً او را ديده باشم، زيرا مه غليظ بود و در كوچه ما بيش از يك چراغ برق نمي سوخت كه آنهم كورسو مي زد و من احساس كردم كه چراغ اتاق ژ نيز خاموش است و تنها نور محو و ملايمي گويا از اتاق همسايه روبرويش و يا شايد از چراغ راهرو در اتاق او افتاده است و پس از آن شب بارها فكر كردم كه ممكن است اينهمه وهمي بيش نبوده است و يا بازي مه مرا در آن شتابي كه داشتم و در آن بوران و خلوت و سكوت كوچه ها به اين خيال انداخته باشد كه ژ را ديده ام و حتي او را چنان ديده ام كه دماغ و لبهايش را به شيشه چسبانده است.
وقتي به خانه رسيدم هنو دستهايم نمي توانستند كبريت را روشن كنند. آنوقت آنها را به هم ماليدم و چراغ آلادين كه روشن شد خودم را سرزنش و مسخره كردم كه خيال كرده ام ژ را ديده ام زيرا چه دليلي داشت كه ژ هميشه اينطور بيرون را نگاه كند و آنهم درست وقتي كه من از روبروي خانه اش رد مي شوم؟ چه كسي يا چه چيزي را مي خواست محكوم كند و يا از كجا انتظار كمك يا نگاهي آشنا داشت؟ و كار من هم كه برنامه معيني نداشت كه فرض كنم او وقت آمد و رفت مرا حساب كرده است و مي داند.
آيا اين تصادف محض بود يا همانطور كه محمود در يك شب عرق خوري درباره مرد بلندقدش مي گفت تقدير و سرنوشت كور بود؟ و محمود ديگر چرا درباره مرد بلندقدش از اين حرفها ميزد؟ و ژ … و ژ … چشمهاي ملتهب و اندكي ترسانش را به من خيره كرده است مثل غريقي كه ديگر به غرق شدن خود اطمينان دارد و اگر به كسي نگاه ميكند براي طلب كمك نيست و يا براي درخواست دعا و بلكه براي اين است كه او را شايد، اگر باري لحظه اي هم شده، از بي اعتنائي بازدارد كه مگر پايان دردناك او را بنگرد. واي … آن چشمهاي ترسناك و ملتمس و آن نگاه سوزان كه از پشت ابهام شيشه مي آمد و تازه او كه با من آشنا نيست و نميشناسدم … .
روز بعد كه مي خواستم براي صبحانه ام نان و پنير بخرم، در آن ساعات زود صبح، سرانجام پليس را در دكان نانوائي ديدم. هرگز وحشت و نفرت و شادي و جذبه آن لحظه را از ياد نخواهم برد. نمي دانم چرا نيمه شب چنين حالي را درنيافته بودم و فقط خستگي بر سراسر تن و ذهنم دست يافته بود و با خود گفته بودم : “خيلي خوب، فايده اش چيست؟ اين هم خون …” اين هم خون مرد بلندقد كه بر لباسش و روي ريگهاي سردي كه از تن نانها به خاك ريخته بود دلمه بسته و خشكيده بود. او خود به رو به زمين افتاده بود و دستهايش از دو طرف گشوده بود. فرقش شكافته بود و افسر جوان پليس مي گفت: “معلوم نيست با تبر يا چيز ديگري …” و او همه كارگران نانوائي را موقتاً توقيف كرده بود، هرچند كه مسلم شده بود شب جز مقتول كسي در دكان نخوابيده است. شاگردك گوژپشت و آبله روي مغازه زوزه مي كشيد. محمود را قبلاً به كلانتري برده بودند و اكنون ديگران را بسوي ماشين پليس هل مي دادند. من براي خميرگير شكلك درآوردم و توي دلش پخ كردم و او به بالا جست و بچه ها همه خنديدند و به بالا جستند و به دنبال او راه افتادند. افسر جوان كه گويا جز من كسي را در ميان انبوه زنان چادري و پيرمردان و بچه هاي پابرهنه و مردان ژنده پوش لايق هم صحبتي نديده بود گفت كه او هم مرد بلندقد را يكي دوبار ديده بوده است. “بايد اينطور مي شد، شما موافق نيستيد؟” و افسر جوان ناگهان برگشت و وحشيانه مرا نگاه كرد و من سر به زيرانداختم “ولي ما قاتل را ميگيريم.” و بعد نگاهش محزون آرام و محزون شد. “وظيفه ما اين است.”
من ناچار از خوردن صبحانه بازماندم ، اما در عوض ژ را ديدم كه از بقالي سر كوچه مان بيرون آمد. بطرف او كشيده شدم. سيگار خريده بود و اكنون خميازه مي كشيد. رو در روي هم ايستاديم. براي نخستين بار بود كه به من لبخند زد و اگرچه لبخندش مهربان و شيرين بود اما من دانستم كه نگاه او است كه در لبخندش نشسته است و دستش را پيش آورد و دست مرا به گرمي فشرد و تمام محبت جهان با او بود و من احساس كردم كه مرا هم با خود بسوي دريا مي برد و دستم را به سختي بسوي خود كشيدم و به انتهاي كوچه گريختم. از ترس عرق مي ريختم. “اين كوچه دررو ندارد، آقا! نمي بينيد؟” آه! گدي كور لعنتي! و بسوي كوچه دست چپ دويدم. ته كوچه پيرمردي با حيرت به من نگاه ميكرد. او را همين الان در ميان جمعيت ديده بودم . “شما كه اهل همين كوچه هستيد، نمي دانستيد؟” من آرام برگشتم و به سر كوچه رسيدم و نگاه كردم: ژ رفته بود.
آيا از بقال بپرسم؟ و چرا نپرسم؟ و بقال ديگر مثل محمود تحصيل كرده نبود و وقتي پرسيدم كه از ژ چه مي داند اول عبوس شد و بعد خنديد و با لبهايش گفت “نميدانم” و دست آخر سر جنباند و برايم تعريف كرد كه ژ چه چيزهاي نامربوطي مي گويد و مي خواهد يك قصه خيلي كوتاه بنويسد و من گفتم” “آها، پس نويسنده است!” و پسر بقال كه روي كتاب فيزيكش خم شده بود بي آنكه سر بلند كند مثل اينكه به من جواب داد: “نه بابا، نه آنطور كه شما خيال مي كنيد. دلش اينطور مي خواهد… و تازه، گمان نمي كني او هيچ كاره باشد؟” و رويش را به پدرش كرد.
من سيگارم را روشن كردم و انديشيدم كه تا كنون صداي ژ را نشنيدهام و باز برگشتم و از بقال پرسيدم كه آيا مي تواند ترتيب ملاقات من و ژ را بدهد كه گفت نمي تواند و پسرش اين بار سربلند كرد و رو در رو به چشمهاي من نگاه كرد: “شما كه قبلاً با هم روبرو شدهايد…” و من درماندم.
***
او را ديگر نديدم، اما داستانش را خواندم. چيز فوق العادهاي نداشت و زياد هم كوتاه نبود و شايد هم اصلاً داستان نبود و آنرا در روزنامه نقل كرده بود و حتي شايد آنچه در اين صفحه روزنامه درباره حادثه نوشته اند به مراتب هم كوتاهتر و هم داستاني تر باشد. اگرچه چاپ عكس او خراب شده است و درست چيزي از صورتش معلوم نيست، اما من حتم دارم كه او خود ژ است، خود ژ است، او را مي گويم، او را كه از پشت تماشاچي ها سرك كشيده است و انگار باز هم خيره به من نگاه مي كند. و اين عكس را چه موقع از او برداشته اند؟ و من كه آن روز عكاس و خبرنگار نديدم، تنها نگاه او را ديدم و اين همان نگاه خيره شيطاني است كه روزها و شبها مرا عذاب مي داده است ـ وقتي به خانه برمي گشته ام، وقتي از خانه بيرون مي آمده ام، وقتي درس مي خوانده ام، وقتي كه مي خواسته ام به خواب بروم. و آيا هنوز فرصتي هست كه باز هم از خود بپرسم، بپرسم كه چرا در اين محله لعنتي خانه گرفتم و چرا براي اينكه زودتر به خانه برسم راهم را كج كردم و از زير خانه او رد شدم؟ همان ژنده پوشها و همان زنهاي چادر به سر و همان كارمندان ادارات با بچه هاي قد و نيمقدشان اكنون كوچه را پر كرده اند، حتي محمود هم در اين ميان براي خودش جائي دست و پا كرده است… . مي دانم، خود من زماني همين حال را داشته ام، هميشه تماشاي اعداميها يا آنها كه قرار است اعدام بشوند و مقتولها و آنها كه در دست پليس گرفتار شده اند و تبهكاران لذت بخش بوده است، اما اينها ديگر چه لذتي مي برند؟ مگر ژ را نمي شناخته اند و اكنون كه ژ را فقط مي خواهند در آمبولانس بگذارند ـ”او را در حالي كه به قصد خودكشي با تيغ رگهاي خود را بريده بود دستگير كردند.” بله او را دستگير كردند و من مي دانم، زيرا خون خودم را خوب مي شناسم، به همان اندازه كه خون مرد بلندقد را كه از خودم دورش كردم مي شناسم و –”بنظر ميرسد كه خيلي زود به قتل مرد ناشناسي كه در نانوائي كشته شده بود اعتراف كند.” آه! آه! چرا ناشناس؟ او را همه مي شناسند، او همه جا هست، امروز ديگر در همه جا مي توان ديدش” پشت ميز كافه ها، در اداره، در مدرسه، در خيابان، در خانه هاي گوناگون او را ه مي رود، پولهايش را مي شمرد و لبخند مي زند و مي رقصد و عرق مي ريزد و شب با زنش نقشه هاي فردا را مي كشد. بله من مي دانم، اعتراف مي كند، همه چيز را اعتراف مي كند، اما ديگر خسته و دلزده است و مي داند كه بيهوده دشنه را فرود آورده است ـ”پليس در تحقيقات بعدي به اين نتيجه رسيد كه قتل با اسلحه برنده انجام گرفته است.” و با اينهمه ژ آسوده خواهد بود، در لحظه اعتراف كمي آسوده خواهد بود و فقط منم كه نطفه وحشت آن شب سياه و دردناك را هميشه در خود خواهم داشت تا روزي به جهان بياورمش… .

يك روز؟ زماني به اين بلندي؟ اكنون صداي وحشت را در خود مي شنيدم و وقتي مي خواستند در آمبولانس بگذارندم همان افسر جوان و مؤدب پليس هفت تيرش را بسويم نشانه رفته بود. من برگشتم و بسوي محمود فرياد زدم: “ببين… ببين… ناچار بود، او ناچار بود…” و محمود دستهايش را درهم قفل كرد و آه كشيد. “ببين… او كه با تو دوست نبود، تو هم با او كاري نداشتي… نه؟ محمود، بگو! نه؟” و افسر مؤدب مرا به سختي هل داد و من دستهاي خون آلودم را نوميدانه بلند كردم و اين بار صدايم به ناله شبيه بود. “من مجبور بودم انتخاب كنم…” و پاسباني در آمبولانس را به رويم بست. “مجبور بودي فرار هم بكني؟ مي خواستي خون را بخواباني…؟” و پيرزني از ميان دندانهايش گوئي نفرين مي كرد و من ديدم كه محمود چيزي مي گويد اما نشنيدم كه چه مي گويد. “ديدي آخر گير افتادي…” و اين را پيرزن گفت.
و در زندان بود كه روزنامه را خواندم: “آن مرد به اين محله آمده بود تا از گرماي نانوائي در اين شبهاي سرد زمستان استفاده كند و گرم شود آنوقت در يك شب طوفاني اين عنصر جنايتكار او را …” و من حيرت كرده بودم كه خونش چقدر سرد و چندش آور است.
معهذا كوتاهترين حكايت دنيا را من خواهم نوشت، و اشتباه نكنيد، كوتاه ترين حكايت دنياي خودم را. در زندان يا در بيمارستان و يا در زير چوبه دار، و همان لحظاتي كه بخار از نانهاي تازه برميخيزد و مادرها تكه اي از ناني را كه خريده اند به دهان بچه شان مي گذارند و اين همه چيزهاي خوب در همان كوچه من جريان دارد و همان لحظاتي كه آفتاب جاي مه را گرفته است. اين است كه من از شما قلم و كاغذ نخواسته ام، مي دانيد كه نويسنده نيستم و نمي دانم چگونه بايد داستان نوشت ـ “اورا كشان كشان از خانه بيرون آوردند، همه اهل محل نفرينش مي كردند اما عدهاي نيز بر جواني اش افسوس مي خوردند. افسر پليس همچنان هفت تيرش را به سوي او گرفته بود. پيرمردي مي گفت آخر او كه ديگر نمي تواند فرار كند و با اين كارها فقط بچه ها مي ترسند. افسر پليس جواب داد: من فقط وظيفه ام را انجام ميدهم، اما خودتان قضاوت كنيد، با اين عناصر نمي توان به نرمي رفتار كرد، ببينيد با خودشان چه ميكنند، چه رسد به ديگران. و او را كه دستهايش باندپيچي شده و خون خشك همه بدنش را فراگرفته بود نشان داد.” و من فقط به يك دشنه ديگر احتياج دارم، گفتهام كه نميدانم چگونه بايد داستانم را بنويسم و آيا من اشتباه كردهام؟ پس اكنون سخنم را اصلاح مي كنم. بدانيد من در همان لحظات آفتابي كه شما عكسي را كه بد چاپ شده است نگاه مي كنيد و گزارش خبرنگار جنائي روزنامه را مي خوانيد و لبخند مي زنيد و بر موهاي بور يا سياه بچه تان دست مي كشيد و صداي گربه ها را مي شنويد من داستاني كوتاه ولي غم انگيز خواهم نوشت. اين دومي را هم اكنون اضافه كردهام و ژ ديگر از آن چيزي نميداند و نبايد بداند و شما هم بخاطر خدا او را به حال خودش بگذاريد، بگذاريد در شبهاي سرد مه آلود، در هواي تاريك و روشن و در زير ضربه باد و باران دماغ و لبهايش را روي شيشه سرد بچسباند، بگذاريد از طبقه سوم به كوچه نگاه بكند، بگذاريد مثل روحي در اتاق هميشه تاريك خودش بپلكد، نان بخورد، راه برود، سيگار بكشد، حرف بزند، اما بخاطر خودتان از مقابل او، از زير اتاقش، از اين كوچه دراز لعنتي رد نشويد، از اين كوچه اي كه خانه من در انتهاي آن قرار داشته است و مردان بلندقد در نانوائي اش مي خوابند. مي دانيد، هيچ چيز واقعاً وحشتناك و حتي غم انگيز نيست، غير از نگاهي كه از پشت شيشه چشم مي اندازد و به ناچار آدم را به قعر آبها فرامي خواند و اين نگاه گوئي طنابي است كه به انتهايش وزنه اي سربي آويخته باشند و آن اضطراب و التماس و احساس بلاتكليفي كه در آن چشمها نهفته است و آن ناگهاني بودن همه اين چيزها …
اينها را شايد من در قصه كوتاه و بسيار غمناكم بنويسم. اما آيا كسي از شما هست كه آنرا بخواند؟ من راضي خواهم شد، حتي اگر يك نفر باشد. زيرا آنوقت مطمئن خواهم شد كه ديگر بيش از اين تنها نخواهم بود و يك فرد انساني ديگر هم چشمها و نگاه ژ را ديده است.
***
هنر داستان نویسی بهرام صادقی:
مشت بر طبل ناپیدا!
غلامحسین ساعدی
اولين داستان بهرام صادقي در مجلة «سخن» چاپ شد. داستاني بهظاهر تلخ و خشک، با زبان نرم و عبوس ولي با توصيفهاي ريز و دقيق. برانگيختن گيجي و حيرت خواننده، در حضود مسجد و تابوت و مردهاي بهظاهر پيدا ولي ناپيدا. و شک و ترديد که آيا اين خود مرده است که در مجلس ختم خويش حضور به هم رسانده يا نه؛ آنهم با يک ابهام ملايم و بيهيچ گرتهبرداري از سبک و سياق معمول رايج در داستاننويسي آن روزگار. رگههاي کوچکي داشت از حالت انتظار که بيشتر در قصههاي پليسي ديده ميشود.
نويسنده

تازهاي پا به ميدان گذاشته بود. شايد هم کسي حدس نميزد که پشت اين نقاب ناآشنا، از راه رسيدهاي پنهان شده با کولهباري از طنز و هزل، نه به معناي طنز متداول يا هزل مرسوم و پذيرفته شده، يعني ساده و گذرا. نويسندهاي پيدا شده که گريه و خنده را چنان ظريف بههم گره خواهد زد که بهصورت پوز خندي شکوفه کند؛ نه به سبک گوگول يا مايه گرفته از کار چخوف و ديگران. انگشت روي نکتهاي خواهد گذاشت و دنياي تازهاي را نشان خواهد داد که کم کسي آنرا ميشناخته.
در داستان کوتاه بعدي، بهرام صادقي نقاب از صورت برگرفت. نيش حيرتي بر قلب بسياري که به داستانهاي عادي عادت داشتند. اوج و حضيض و پايان و يا طرح و توطئة قصهنويسي معمول بهطور کامل کنار گذاشته شده بود. دستورالعملهاي داستاننويسي آن روزگاران چنين بود که مثلاً قهرمان داستان بعد از صبحانه، و جر و بحث در خانه راهي بيرون ميشود و حادثهاي پيش ميآيد و فرجام اين داستان به تلخي است يا به شيريني… در داستان بهرام صادقي بهظاهر گرهي نيست اما گره محکمتري هست؛ درماندگي آدمي در شناختن تصوير خويش؛ در شناختن خويشتن خويش، از دست دادن نهتنها هويت وجودي که حتي هويت حضوري.
کار اصلي بهرام صادقي با يک چنين تلنگر کوچکي شروع شد. و بعد مشتي شد بر يک طبل ناپيدا که طنين غريبي در روح آدميزاد داشت. بسياري را به تأمل واداشت و او بيآنکه بخواهد، جاي پاي محکمي پيدا کرد. هر قصهاي که ازاو چاپ ميشد مسئلة پيچيدهاي را به صورت ساده مطرح ميکرد. تکتک آدمهاي ساخته و پرداختة او در کوچه و بازار و خانهها حضور داشتند، همسايه و قوم و خويش و همکار و رفيق و دوست و آشنا هم بودند، همه همديگر را به ظاهر ميشناختند، ولي نه به آن صورتي که بهرام صادقي نشان ميداد. مهارت او، در حمل و نقل اشخاص به اتاق کالبد شکافي يا اتاق پرتونگاري بود. او از پشت يک صفحه، پوست و گوشت و رگ و پي آدمي را کنار ميزد، لخت ميکرد. کار او از درون شروع ميشد، نمايش جمجمه و اسکلت هر آدمي، آنچنان که هست. و بعد بيرون کشيدن گندابههاي تجربههاي عبث از زندگي پوچ و بيمعني، و باز نمايي کولهبار زحمت بيهوده در عمرکشي و روزي را به روز ديگر دوختن و بهجايي نرسيدن و آخرسر افلاس و پوسيدن.
يک چنين زندگي سرگشته را بيشتر طبقة متوسط داشتند. دستمايه کارهاي بهرام صادقي نيز طبقه متوسط بود؛ کارمندان، آموزگاران، دلالان، پير و پاتالهاي حاشيهنشين، فک و فاميلشان، آدمهاي ورشکسته، ورشکسته جسمي و ورشکسته روحي، توهين و تحقير شده، مدام درحال نوسان، نوسان بين بيم و اميد، بين اميد و نا اميدي. دلزده و آشفتهحال که با شاديهاي کوچک خوشبختاند و با غمهاي بسيار بزرگ آنچنان آشنا و اخت که خم به ابرو نميآورند. فضاي قصههاي او انباني است انباشته از يک چنين عناصر کبود و يخزده. به احتمال به نظر عدهاي، آدمهاي قصههاي بهرام صادقي يک بعدي به نظر بيايند؛ درست مثل تصاوير فيلمهاي کارتوني. در حاليکه مطلقاً چنين نيست. او با چرخاندن مدام اين آدمها، و جادادنشان در جاهاي مختلف، بهخصوص حضور مداومشان در برابر هم، تصوير بسيار دقيقي از يک جامعة راکد و بي معني ارائه ميدهد. نمونهاش داستان اعجاب انگيز «سراسر حادثه»؛ داستان بيحادثهاي که پر از ماجراست؛ و ماجراهاي تماماً بيمعني و پوچ و مضحک است. يا در قصهاي با عنوان شعرگونة «سنگر و قمقمههاي خالي» و يا در فصل اول داستان «ملکوت» حلول يک جن در جسم و جان يک آدميزاد متوسطالاحوال؛ يعني در معدة يک کارمند ساده و بعد معدهشوري و بيرون کشيدن جن از معده. بدين سان نهتنها آدمهاي از خود رها و بيگانه و تسليم که موجودات ديگري نيز در داستانهاي او حق حضور پيدا ميکنند، برابري تمام جانوران بيشعور با آدمهاي تسليم شده به زندگي روزمره و معمولي. و گاه در حاشية قضايا، اشياة بيجان نيز جان ميگيرند؛ ساعتهاي کهنه، کتابهاي رويهم ريخته. درهم آميختگي و ترکيب همة اين عناصر است که يک مرتبه فضاي داستانها بهرام صادقي را شکل تازهاي ميبخشد. «صور خيال» در زمينة کارهايش بسيار متنوع است. بدينسان بود که او يک نمونة استثنايي بود که با محکهاي عادي نميشد عيار نوشتههايش را سنجيد.
بهرام صادقي قصه نميساخت و نميبافت که روي کاغذ بياورد. او کاغذ و مداد به دست ميگرفت و با اولين جملاتش، قصه در نوشتناش نطفه ميبست. در اوايل و اواسط قصهاش نميدانست که فرجام کار به کجا خواهد کشيد. شگرد کارش اين نبود که با يک برگردان مثلاً دراماتيک کار را به آخر برساند. اغلب با يک حرکت غير عادي ولي ساده به پايان قضيه ميرسيد. مينياتوريستي بود که حاشية کارش را ميشکست و ادامة تخيلاتش را از تشعير پيشساخته شده بيرون ميکشيد و با يک رنگ ملايم يا يک گره، خودش را از چنگ آفريدههايش نجات ميداد.
در آثار بهرام صادقي، حادثه اصلاً مهم نيست. کشمکشها پوچ و بي معني است. درگيريها تقريباً به جايي نميرسد. آنچه مهم است، فضاست. قاليبافي بود که زمينه برايش اهميت داشت؛ با انتخاب رنگ زمينه، نقش و نگار دلخواه را برميگزيد. بدين ترتيب او يک بدعتگذار برجسته در قصهنويسي معاصر ايران است. اهل نقد، با قالبهاي از پيش برگزيده نميتوانند سراغ کار او بروند.
بهرام صادقي خواننده را تا يک چنين مرزي ميکشاند و بعد رهايش ميکند. بهرام صادقي در هيچ کارش تعيين تکليف نميکند. او خواننده را مکلف ميکند. «نگاه کن، تو اين هستي يا آن؟ آدمي يا ساختمان؟»
بهرام صادقي خواننده را بچة خود ميدانست؛ با شوخ و شنگي و شيطنت، با طنز و هزل خاص خويش، خواننده را جلو خود مينشاند. و آخر سر لقمهاي در دهان مخاطب ميگذاشت که طعم نداشت، انگار که مشتي خاکاره بردهان او ريخته. شگرد عمدة کار او برانگيختن نفرت و کينه، يا ستايش و شيفتگي نبود، او اصلاً و ابداً اينکاره نبود. والايي او در اين بود که خود بود.
استاد ايجاز بود نه در کلام و بافت کلام، استاد ايجاز بود در ساخت قصه. بدينسان برخلاف بسياري فکر نميکرد که نويسندة بزرگ کسي است که کار مفصل بنويسد. تمايلي به نوشتن داستان بلند نداشت. کارش اين نبود. افت کار او زماني بود که خود از کار خود تقليد ميکرد. مثل چند داستان کوتاهي که در اواخر عمر «کتاب هفته» منتشر کرد؛ قصههايي که اگر نام بهرام صادقي هم بالاي آنها نبود خواننده، نويسنده را ميشناخت. بيآن که آن قدرت و صلابت قصههاي دوران درخشان کارهايش را داشته باشد قصههايي رنگپريده که نويسنده، عجولانه سر و تهشان را بههم آورده بود.
اما در زندگي خصوصي خود نيز چنين بود؛ مدام در اوج و حضيض، ولي هميشه مطبوع. آدمي قد بلند، با سيماي خشک و صورتي استخواني، مدام در حرکت، گاه پيدا، و بيشتر اوقات ناپيدا. خجول و کم حرف در برابر غريبهها، ولي سر زباندار و حراف موقعي که صحبتي از داستاننويسي و خيالبافي پيش ميآمد، آنهم در مقابل يا همنشيني دوستاني که بسيار اندک بودند. کم حوصله بود، با اينکه مدام درس و مشق را رها ميکرد و لي دانشکدة طب را به پايان رساند. از آدمي مثل او که دشمن جدي هر نوع نظم مسلط بود، بر نميآمد که به خدمت سربازي برود، و رفت و دوران نظام وظيفه را به پايان برد. تصاوير شفاهي غريبي از دوران سربازي داشت. در واقع او بيشتر قصههاي شفاهي مينوشت. کار او به پايان رساندن يک قصه بود چه به صورت کتبي و چه به صورت شفاهي، و عادت داشت که قصههاي شفاهي را که به پايان برده بود روي کاغذ نياورد. با چنين شيوه و روش زندگي هيچوقت علاقهاي به چاپ کتاب نداشت. و اگر همت جدي ابوالحسن نجفي در ميان نبود، کارهاي او جمع و جور نميشد.
تأثير آثار او در نوشتههاي ديگران، هيچوقت به صورت مستقيم ديده نميشود. شيوة بيان او غير قابل تقليد بود؛ داستانهايش را چنان مينوشت که گويي مقدمة قصهاي را حذف کرده، و از وسط ماجرا قضايا را تعريف ميکند. چند تني از جوانان تازه کار به اين شيوه دست يازيدند ولي به جايي نرسيدند.
ظهورش در قهوهخانههاي غريبه تعجب کسي را برنميانگيخت. رفت و آمدهاي بيدليل و با دليل او به زادگاهش، دربهدري از اين خانه به آن خانه، تن در ندادن به زندگي شکل گرفته و مثلاً مرتب، نيشخند مدام او به آنچه در اطراف ميگذشت، بهرام صادقي را شبيه آدمهاي قصههايش کرده بود.
روح سرگردان خانههاي خلوت، روح سرگردان خيابانهاي تاريک!
خوابيدن در کوچه پسکوچهها، لمس کردن و مدام لمس کردن دنياي اطراف، در دمدمههاي غروب و هواي گرگ و ميش روي سکوها نشستن و کتاب خواندن، سکوت او و چاپ نکردن کتاب تازه، اين شبهه را در ديگران برانگيخته بود که بهرام صادقي نوشتن را بوسيده و يکباره کنار گذاشته است. در حالي که چنين نبود. بهرام صادقي به تأمل نشسته بود. مدام از ولگردي استثنايي خويش دانه برميچيد؛ از ولگردي يک روح آزاده.
حضور بهرام صادقي در دو دهه ادبيات معاصر ايران، بيشک يک امر استثنايي بود، شکستن الگوهاي قالبي، نمايش زندگي آميخته به فلاکت از پشت منشورهاي تازه، زندگي بيحادثه و يکنواخت ولي انباشته از ماجراهاي عبث، اعتراض مستتر با نيشخند تلخ و گزنده.
خاموشي او، مرگ او، بيش از آنکه دوستان و خوانندگانش را متأثر کند، متعجب کرده است. فرجام زندگي او، دقيقاً به فرجام داستانهايش شبيه است: که چرا؟ براي چه؟ و به همين سادگي؟
انتشار در «مد و مه»: 17 دی 1389